۱۳۸۴/۰۵/۰۹

اکنونم چنین است

دیدی بعضی وقتا مثلن داری یه ایمیل می خونی، یا وبلاگ می خونی، یا چت می کنی، یا با تلفن صحبت می کنی، یا اصلن داری فیلم می بینی دلت می خواد بپری نویسنده اون ایمیل یا وبلاگ رو، یا اونی که باهاش چت می کنی رو، یا اونی که باهاش تلفن صحبت می کنی رو، یا اصلن اون بازیگر فیلم رو بغل کنی و محکم فشارش بدی. دهنتو ببری دم گوشش و یواش زمزمه کنی: "هی! ببین حواسم به توئه. دوست دارم." و نفس عمیقی رو که کشیدی ول کنی تا بخوره به گوش و گونه ش. بخوای با همه وجودت، با ذره ذره ی سلول های بدنت، با همون فشار دادنش به سینه ت بهش حالی کنی که چقدر به فکرشی. حالیش کنی که هیچ وقت پشتشو خالی نمی کنی، که دوسش داری، که حاضری (اگه بتونی) همه دردشو از رو شونه ش ورداری بذاری رو شونه ی خودت! دیدی؟ خواستی؟ بعد شده نتونی هیچ غلطی بخوری؟ هان؟ اگه شده می فهمی من الآن چه حالی دارم!

۱۳۸۴/۰۵/۰۸

خریت

شده حس کنی یه نفر رو خیلی خوب میشناسی و خیلی ازش خوشت میاد؟ بعدش شده بعد چند ماه این طرف رو ببینی؟ بعدش شده همون حس رو بهش داشته باشی؟ بعدترش شده اون طرف یه حرفی بزنه که تو بکلی گیج بشی؟ بعدترترش شده که وقتی اون طرف این حرف رو زد و تو گیج شدی تازه بفهمی اون طرفی که انقده فکر می کردی می شناسیش رو اصلن نمی شناختی؟ آخرش شده بفهمی اون کسی که به نظرت فرد پخته ای بود هیچی نیست جز یه توده عقده های روانی؟ هووووم؟ نشده؟ خوش به حالت!!
پ.ن: عجب حکایتیه! اگه فونت نوشته Tahoma نباشه نمی تونم بخونمش!! حتمن باید فونتش رو عوض کنم! نوشتنم هم همینطوره. اگه Tahoma نباشه من نه می تونم بنویسم نه می تونم بخونم. بی سوادم.

۱۳۸۴/۰۴/۲۰

همسايه‌ی عزيزنوشی‌جان به من بگو به جز اين که خبر گرفتاری‌ات را اين‌جا بگذارم و درخواست کنم که ديگران هم از گرفتاری حقوقی تو غافل نباشند و به قول ملکوت صدای تو را به عنوان يک زن انعکاس دهند تا شايد به گوش مسولان قضايی برسد، خودت بگو همسايه‌ی سر به زير همه‌ی ما؛ چه کار ديگری می‌توانم بکنم؟
پ.ن: نقل از خوابگرد

۱۳۸۴/۰۴/۱۶

هوس کردم به نظرات جواب بدم!!

اسم: سمیرامیس
سلام مهدی.. وبلاگ شما رو خوندم.. و به نظرم اگر در صفحه اینترنتی شخصیتون بنویسید..ان طور که میخواهید..بسیار بهتر از اونه که در ایران کلابز زمان با ارزش رو از دست بدید..البته اونجا هم مکانیست برای بازگویی انچه در دل دارید..ولیکن خودتون هم آگاهید که ارزش ؛بلاگ؛ در شراطی فعلی بسی بالاتر از نوشتن در سایت است البته این یک نظر شخصیه.. من نظرات شما رو در کلابز میخونم.. امیدوارم همیشه سرافراز باشید..
علیک سلام. من شما رو نشناختم. کدوم یکی از بچه های ایرانکلابز هستید؟ راستش نمی تونم از ایرانکلابز دست بکشم. سعی میکنم که به هر دوجا برسم. هم وبلاگ و هم ایرانکلابز. موفق باشید و پیروز.

اسم: نوید
اي ميل: navid_kc@yahoo.com
صفحه خانگي: http://iaum.co.sr
سلام ... جالب بود مهدي جان .. اميدوارم تو امتحانات موفق باشي .. باي

ممنونم نوید جان. گرچه تو امتحانام آنچنان هم موفق نبودم.

اسم: امین
سلام مهدي جان . من واقعا از اين از ته دل نوشتن هاي تو لذت مي برم اميدوارم که هميشه تنت سالم باشه و توي زندگي پيروز و موفق باشي
.
لطف داری بازم. لذت ببر.

اسم: لیلا
صفحه خانگي: http://www.harfhaye-nagofte.persianblog.com
سلام... اصل تاريخي رو که بيان کردي قبول دارم... اگه ترکي بلد بودي برات يه شعر از شهريار ميگفتم...! ... و اين فيلم ظاهرآ ديدنيه... اميد که موفق به تماشا بشم.. شاد زي..//ليلا//ر

حیف که ترکی بلد نیستم. مگه تو بلدی؟ هوووم؟ در ضمن لیلاجان کدوم فیلم رو میگی؟ اینی که عکسهاش رو گذاشتم یه تئاتره. خوش باشی.

اسم: محمود
مهم اينه براي هدفت تلاش کني .... تلاش ...تلاش ....تلاش...
بعله. مهم همینه.

اسم: پریا
با عشق زمان فراموش مي شود و با زمان عشق فراموش مي شود موفق باشي و هميشه شاد
با عشق زمان فراموش می شه، قبول. ولی با گذر زمان عشق فراموش می شه؟ نمی دونم. دوباره ملت نظر بدن! تو هم همینطور.

اسم: امین
سلام اول از همه این که تو دچار خود کم بینی هستی وگر نه تو همون عاشق حقیقی هستی که ازش گفتی. مغرور، توانا،سرکش،طغیانگر و در یک کلام عاشق. دوم این که من فکر می کنم آدم عاشق نه مغروره نه طغیانگر بلکه طرف مقابلشو برای خودش دوست داره نه برای داشته هاش پس رفتارتو درست کن تا عاشق باشی نه بد اخلاق سوم این که درست بنویس عزیزم (می نیسم) یعنی چی؟؟؟
اول اینکه خب نظر تو اینه که هستم. منم می گم هستم. بحث سر زمانیه که نبودم. ها؟
دوم اینکه آدم عاشق مغرور و طغیانگر هست ولی نه در برابر معشوق. در برابر روزگار وزندگیش. بداخلاقیم هم شامل تو می شه چون دقیقن کارایی رو می کنی که اعصاب منو به هم می ریزه.
سوم این که ملا نقطه ای!

اسم: لیلا
صفحه خانگي: http://www.harfhaye-nagofte.persianblog.com
چشمانم چراغاني از نوع رنگارنگ باد... عاشق کي
اینو باید سری بنویسم! توی پنجره پی ام یاهو مسنجر اینو تایپ کن:
:-$

۱۳۸۴/۰۴/۱۵

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد

می شود دو جورش خواند، بلاکِش یا بلاکُش و من بلاکُشان را دوست تر دارم. عاشقانی که سر تسلیم ندارند. مغرورند و عاشق. زار نمی زنند تا دل کسی بسوزد. هدفمندند و می جنگند برای رسیدن به هدفهاشان. هرچه پیش آید، خوش آید نیستند و خود آنچه خوش است را پیش می آورند! عاشقانی که به جای گریه و زاری و ناز و... به توانایی های خود برای رسیدن به معشوق تکیه دارند. می دانند چه می خواهند و در نتیجه می توانند. ازین دست عاشقان سراغ دارید؟ انگشت شمارند به نظرم. عاشقان ادبیات ما که اینچنین نیستند: مغرور، توانا ، سرکش و طغیانگر و در یک کلام عاشق.
این ها را می دانستم. مدت ها بود می دانستم! ولی نمی دانم چرا یادم رفته بود؟ من هم شدم همان عاشق بیچاره که فقط از دوری یار می نالد و زجه می کشد تا معشوقش (شاید) نگاهش کند. هدفم از یاد رفت، به بند افتادم و با سر، زمین خوردم. چرا یادم رفت؟ چطور شد که غرور و عشقم یادم رفت؟ نمی دانم! به هر دلیل، مهم نیست، ولش! مهم این بود که یادم رفت و زندگی ام مسخره شد و بی هدف. همینگونه ترم اول را بی هدف گذراندم و حال مثل سگ پشیمانم. می نیسم که یادم بماند: عاشقم، مغرورم و هدفمند!

۱۳۸۴/۰۴/۱۳

اصل تاریخی؟

سه ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم. اصول خوابیدن در شب های تابستانیِ کویر کاری احمقانه است! بیدارم و می نویسم در حالی که خوشحالم خواهرم بدون استرس خواب است. کنکور هم بد دردی شده! این روزها به این فکر می کنم: "بنی هاشم خون داد، بی امیه را نابود کرد آنگاه بنی عباس روی کار آمد!" گویا شریعتی گفته این جمله را. راستش از اول هم همینطور بوده انگار. هابیل و قابیل را که همگی می شناسیم. آنجا هم خوب مُرد و بد بر سرکار آمد. آیا این یک اصل تاریخی است؟
پ.ن: دلم حسابی می خواهد فنز را ببیند. بازی پرویز پرستوئی، حبیب رضایی، ترانه علیدوستی و مهتاب نصیرپور با کارگردانی محمد رحمانیان. کاش بشود.

۱۳۸۴/۰۴/۱۲

پرواز
باز قلمی در دست دارم به قصد نوشتن. بلکه درد های درونی ام اندکی تسکین یابند. دیر زمانیست که دگر دستم به نوشتن نمی رود. حواسم جایی دگر است. در پی عشقی دیگر به این سو و آن سو پرسه می زنم. گمان دارم از مسیر زندگی ام کمی منحرف گشته ام. از درجات خلوصم کاسته شده. دیگر دلم تنها برای یک نفر پر نمی کشد. به خیال خوش،خود را از بند کسی رها ساخته ام. اما این بار نه یک بند تازه که هزار و یک زنجیر به دست و پای خویش افکنده ام. این قصه ی شوم و بلا تا کجا ادامه دارد، نمی دانم. ولی خوب می دانم که عمرم را به رایگان به دست زوال می سپارم. حس می کنم مثل یک حیوان درنده در پی شکار این و آن دندان تیز می کنم. دیگر خسته شده ام از این همه جستجو و کنکاشت.آخر این همه تقلا و پیکار از بحر چه؟ در خیال دستیابی به چه بهشت و گلستانی خود را به دست این اوقیانوس بی انتها سپرده ام؟ نه، دیگر تحمل ندارم. از این پس تنها به خود خواهم اندیشید و تنها در مسیر رسیدن به خواسته های شخص خودم قدم خواهم نهاد.از این به بعد به تمام ذرات بدنم خواهم فهماند که دستان و پاهای پرتوانم هیچ محتاج تکیه زدن به آن موجود خیالی پرورش یافته در ذهنم نیست.درها و پنجره های ذهنم را به هوای تازه تری خواهم گشود. نفسی عمیق خواهم کشید و طراوت و آرامش را به جان و روحم هدیه خواهم داد و غبار جنون و انجماد را از سر بیرون خواهم راند وانگاه پرهایم را رو به خورشید طلایی خواهم گشود و پرواز خواهم کرد تا بیگرانه ها، تا سر منزل مقصود وینگونه عطر خوش جاودانگی را در تار و پود زندگی ام احساس خواهم کرد