۱۳۸۵/۰۵/۲۸

بوق نه، آیفون!!

پشت همچین دری،
که نه بتونی بوق بزنی
نه زنگ!
بهتره وای نستی خو!

۱۳۸۵/۰۵/۲۵

درد گنگ:

این وسط ها، مثل هر روز که از خواب بلند می شوم، هر لحظه ام حالتی دارد، حسی دارد، چیزی هست، - خوش بین باشم؟ - دردی است شاید! نمی دانم چیست اما هست و همین بودنش چیستی اش را مهم کرده برایم. نمی فهمم چطورم! کجایم اینطوری است که نمی دانم چیست!
به هرحال، هر صبح که با بخشندگی او زنده می شوم، این نمی دانم چه ای که نمی دانم از کجا می آید! مثل یک ویروسِ سال ها خوابیده به روحم و فکرم رخنه می کند و می کُشد همه ی رویاهای شبانه ام را، و کرخت می کند ذهن زیبایم را. دیگر نمی نازم، نه به اصالت روحم و نه به ذهن زیبایم!
چندتا اس ام اس، و چند ورق مثنوی! نه، این کرخت شدگی مرا از همه چیز می اندازد دوباره. خسته می شوم. خسته می شوم از خسته شدن هایم! خسته می شوم از خسته شدنم از خستگی هایم! چه می دانم؟ هر طور که می شوم تقصیر همان نمی دانم چه ای است که نمی دانم از کجا می آید!
بعد از ظهر همان طور می شوم که نمی دانم چطور است اما می دانم تقصیر همان نمی دانم چه ای است که نمی دانم از کجا می آید! روی تختم ولو می شوم و ... .
لابُد!

پی نوشت:
1- به من اگر بود به اصالت همین سه نقطه ی آخر نوشته ام قسم می خوردم!
2- نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز، بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم

۱۳۸۵/۰۵/۱۹

فوتوبلاگِ من

داشتن فوتوبلاگ یکی از آرزوهای دیرینه ی من بوده بیده!
القصه، اینجا فوتوبلاگ منه:
http://mahdi-photo.blogspot.com

Breath


اهم اهم! شروع می کنم...
نقدن چون خودم بی دوربین شدم، از عکسایی که دیگران انداختن استفاده می کنم

۱۳۸۵/۰۵/۱۸

دیوانگی پنجم:

می گن عشق معجزه می کنه!
اصلن رسوندن دو تا کوه که کاری نداره واسش
حیف،
حیف که ما دو تا آدم شدیم!
زیاد رو حرف قدیمیا حساب کردیم! نه؟

...

یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه،
یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت،
افسانه ی زندگی چنین است عزیز:
"در سایه ی کوه باید از دشت گذشت!"

۱۳۸۵/۰۵/۱۵

دیوانگی چهارم

من و تو کوهیم
سربلند و پر غرور
حیف که از قدیم گفتن:
کوه به کوه ...

پی نوشت:
ازین به بعدهمراه هر پست به کامنت ها هم جواب می دم! توی خود کامنت دونی ها بخونین!

۱۳۸۵/۰۵/۱۴

نوستالوژی (تعلق خاطر به گذشته)

یه تیکه راه گنده رو زیر بارون قدم می زنیم... بارون به این تندی این ورا زیاد میاد، اما زود قطع می شه.
نمی دونم چی شده این بار! انگار هوس تموم شدن نداره... تو میگی: "شایدم هوس کرده به ما دو تا حال بده؟"
فقط نگات می کنم. خیلی راه اومدیم. کم حرف زدیم. فقط راه اومدیم.
نگاه به ساعت می کنم. میگی: "راه رفتن ساعت نداره!" با همون جمله بندی مسخره ی همیشگیت!
می رسیم به پیراشکی فروشی که دیشب یادت دادم. تو که این شهر رو بلد نبودی که!
می گی: "می خوری؟"
می گم: "نه"
- بخور مهمون من
- نه، تو هوای مرطوب نمی تونم!
- آره، وقتی دلت بارونیه چیزی از گلوت پایین نمی ره.
- تو یه روزم نیس منو دیدی از کجا می دونی؟
- تابلویی پسر، همه پسرا تابلوئن!
یه لبخند می زنم، یعنی اوهوووم!
دو تا پیراشکی می خری
می گم: "قرار شد تعارف نکنیم، گفتم نمی خورم!"
می گی: "خره، پیراشکی رو هیچ وقت تک نمی خرن! شگون نداره".
ازون خنده های عجیبت می زنی و دوتا پیراشکی رو با هم گاز می زنی. و من دلم همون موقع برات تنگ می شه

پی نوشت:
- بعضی نوشته آدمو به نوشتن می ندازه. مثل این

۱۳۸۵/۰۵/۱۱

دانش گاه نامه - 2

بیشتر دوست داشتم معماری یا فناوری اطلاعات قبول شم. البته از فیزیک هم خوشم میومد. وقتی نتایج کنکور اومد و فهمیدم که عمران قبول شدم کمی جا خوردم. نمی گم خوشحال نشدم چون عمران رشته ی خوبی بود، اما خب! ایده آل من نبود. دانشگاه آزاد هم معماری قبول شدم و حالا باید بین مهندسی عمران – عمران شبانه و مهندسی معماری آزاد انتخاب می کردم. انتخاب سختی نبود، خیلی راحت عمران رو انتخاب کردم چون می دونستم هیچ چیز این قدر آقاجونم (مای فادر!) رو خوشحال نمی کنه. روز اول دانشگاه روز خوبی بود... شاید بهترین روز. هیچ کدوم از بچه های سال بالایی نیومده بودن. تنها کسایی که اون روز بودن بچه های جدید الورود عمران بودن. ما پسرا یه جور معارفه گذاشتیم و همدیگه رو شناختیم.
روز و هفته ی اول هیچ کلاسی تشکیل نشد! ما پسرا خیلی زود (توی همون یکی دو روز اول) با همدیگه صمیمی شدیم. گرچه می دونستم این صمیمیت همونقدر که سریع بود سطحی و زودگذر هم بود اما آرزو می کردم تا آخرش همینطور بمونه.