۱۳۸۴/۰۲/۰۴

هوار هوار ترانه ها
سوزش عاشقانه ها
مزه ی شب های کویر
شمردن ستاره ها

کرور کرور دلواپسی
فقط تو واسه من بسی
سرودِ جاودانگی
آخه مگه تو هوسی؟

قدم قدم پیاده رو
تو رو خدا بمون، نرو
صدای هق هق رو ببین
داد می زنه اسم تو رو

آدم آدم آدمکا
گل دادنِ قاصدکا
بهش بگید دوسش دارم
بدون دوزوکلکا!

سبد سبد اقاقیا
بسه غزل سواریا
پیاده شو با هم بریم
بریم سراغ ماهیا

صدف صدف بی مروارید
علی کوچیکه رو هیشکی ندید؟
رفته توی حوض بلا
یا همراه فروغ پرید؟

جنون جنون عاشقی
علی کوچیکه کجاس؟ زکی!
رفت برسه به دریاها
موند تو لجنا طفلکی

تق تق اشک رو گونه ها
دروغه عاشقونه ها؟
آمو علی موند تو لجن؟
عجب رویی داری بابا!

غزل غزل یه حس ناب
یه حس خوب موقع خواب
امشب توی خواب می بینم
علی کوچیکه رو زیر آب؟

هوار هوار ترانه ها
کرور کرور دلواپسی
قدم قدم پیاده رو
آدم آدم آدمکا
سبد سبد اقاقیا
صدف صدف بی مروارید
علی کوچیکه رو هیشکی ندید؟
مهدی اسماعیلی!
پ.ن: قبلش باید اون شعر علی کوچیکه ی فروغ رو بخونی! همین پایینه.
به علی گفت مادرش روزی....
علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دس
پا شد نشس

چی دیده بود؟
چی دیده بود؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی ، انگار که یه کپه دوزاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیه ی منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز می کرد

بوی تنش، بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک بوی شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه ی شاپریون
تو یه کجاوه ی بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون
شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود

علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مثِ هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی

باد توی باد گیرا نفس نفس می زد
زلفای بیدو می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودریشو پس می زد
سیر سیر کا
سازا رو کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن

شب مثِ هر شب بود و پن شب پیش و شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره ی نابش رو می خواست
ماهی خوابش رو می خواست

راه بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب

« علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتو
توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و کچل نیسی علی ، سلامتی ، چی چیت کمه ؟
میتونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پا منار بشی
حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبینه
فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
چن روزدیگه ، تو تیکه ، سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تخته فنری بهتره ، یا تخته ی مرده شور خونه؟

گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
دس که به ماهی بزنی
از سر تا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب ، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت
قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت.»

حوصله ی آب دیگه داشت سر می رفت
خودشو می ریخت تو پا شوره، در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه : « آهای زکی !
این حرفا، حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد ویه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله ، سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین می کنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگین میکنه
می برتش ، می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه چادر بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه ی آقا بالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیائی که هر جا میری
صدای رادیوش میاد
میبرتش ، میبرتش، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض
یه آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
به سادگی کهکشون می برتش.»

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبو گوش میداد
انگار از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش می زد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش میزد
انگار می گفت:« یک دو سه
نپریدی؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
حرفمو باور کن ، علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و اون رو بکنن
به نوکرای باوفام سپردم
کجاوه ی بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که ازاینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هف هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی، من بچه ی دریام ، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
از زندگیش چی فهمیده؟
خسته شدم ، حالم بهم خورده از این بوی لجن
انقده پا بپا نکن که دوتایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا ، وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من .»

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی ، چن تا حباب
...

« علی کجاس؟»
« تو باغچه »
« چی میچینه؟»
« آلوچه.»
آلوچه ی باغ بالا
جرئت داری ؟بسم الله

فروغ فرخزاد
پ.ن: یه دستت مرسیه گنده به خواهرم که زحمت تایپ این شعرو کشید.

۱۳۸۴/۰۱/۳۰

گل های تنهایی

در این واپسین ساعات روز، در این غروب غم انگیز خورشید، لحظه ای که تاریکی شب از پشت درختان پر شاخ و برگ سری تکان می دهد به نشانه ی وداع، وداع با شعله های گرم خورشید، تنها همدم و همراه من صدای دلنشین سکوت است سکوتی که سایه می زند بر روشنی قلب تنهایم. بر می خیزم، شاخه گلی بر می چینم، گل یاس کبود، زیبایی گلپر های خوشرنگش در کنار ترک ها و زخم خوردگی های دستان ناتوانم غریبی می کنند. نمی خواهم تلخی زندگی ام شیرینی شهد گل های باغچه را به یغما ببرد. ولی باز هم دست از جیدن نمی شویم. همکنون نوبت به گل سرخ رسیده دست در گلوگاهش می اندازم و با تمام توان به سوی خود می کشم. ناگاه شعله های خون از لا به لای انگشتانم پدیدار می شود آآآآآآه اینک دردی مبهم مرا ازدرون آزار می دهد. طوفان رنجش و درد در تمامی عضلاتم زوزه می کشد. با جشمانی پر از اشک نظاره گرتیغ های بران فرو رفته در بطن دستم می شوم. لحظه ای به خود می آیم. نگاهم مرا به تماشای گلپر های فرو ریخته بر خاک می کشاند. اندکی خم می شوم و با سر انگشتان لرزانم تک تک شان را جمع می کنم و می بویم. قطرات جوشان اشک از چشمه ی چشمانم بر گونه ی سرخ گلپرها می چکد. گلپر هایی که اگر در کنارم بودی، اگر سکوت دهشتناک شب را با زمزمه های دلربای خود به دست زوال می سپردی، بر پیچش زلفانت می گذاردم تا شکفتن لبخند را بر غنچه ی لبهایت نظاره گر باشم. ولی دیگر شاخه های گل های خوشرنگ باغچه هم رنگ افسردگی به خود گرفته اند. دیگر خنده هاشان طعم تلخی غصه می دهد غصه ای که به تقلید از چهره ی اندوهگینم بر لب هاشان نشسته. باز همان سکوت بی رنگ. باز همان تنهایی بی جان. به ناچار در انتظار روشنی صبح امید می نشینم. امید نظاره ی آرامش لبخند تو در جانم. امید سپردن آوای دلربای تو در گوشم و آویختن ستاره های درخشان چشم تو بر قلبم

۱۳۸۴/۰۱/۲۸

و کجائی که ببینی:
1- به چه امیدی لرزش روی رانم را باور می کنم؟
2-با چه شعف کودکانه ای از کلاس خارج می شوم؟
3- با چه هراسی موبایلم را از جیبم بیرون می کشم؟
4- با چه هیجانی داد می زنم: بله!؟
5- و با چه اندوهی می شنوم: آقا کوروش شمائی؟
اینها که هیچ! کجایی تا ببینی:
1و2و3و...و N- با چه دماغ سوخته ای به کلاس بر می گردم!
پ.ن: مدت هاست شاد نوشتن را فراموش کرده ام! سعی میکنم دوباره به یادش آورم.
ویرایش شد: واژه بی ادبانه خریت! در جمله شماره چهار به هیجان تبدیل شد! فهمیدن ربطشون به هم بر عهده خواننده است!

۱۳۸۴/۰۱/۲۷

مادر...
می گویند مادر و من می خوانمش مامان. متولد دهم فروردین ماه 1348. می دانی دوستش دارم کم است برایش! گر چه احساس پیری می کند ولی 36 سال سنِ پیری نیست. 16 سال که داشت مرا در شکم می پروراند. برایم همیشه الهه ی خوبی بوده است. تا حدی که هر وقت بخواهم برای خدا شکلی در نشر بگیرم شبیه مادرم می شود. خلاصه! تولد امسالش را خواستم شعری هدیه کنم و تا نیمه هایش رفتم. دیدی گاهی تلفنی، صدایی، وسوسه ای و یا حتی حضور کسی آدم را از رمق می اندازد؟ همین گونه شد که شعرم نیمه ماند و هرچه کردم نیمه گمشده اش پیدا نشد. امسال هم بی هدیه ماند. نیمه اولش را می گذارم اینجا. اگر نیمه گمشده را یافتی به هم وصلشان کن!
من به اون غم نگاهت،
دیگه عادت کردم
من به اون قرمزیه مرده
رو لبهات
دیگه عادت کردم
عاشق زمزمه کردنای قرآن مجیدم
ولی افسوس...
منِ احمق!
به نماز خوندنای نیمه شباتم
دیگه عادت کردم ....
16/1/84 ساعت 16:30 – رفسنجان – مهدی اسماعیلی
بنام خدايي كه هر وقت بخوانيش كنارت هست و جوابت مي دهد
سال تحويل شد فروردين گذشت ولي چيزي ننوشتم و همان بهانه هميشگي,
درس دارم ولي جاي شما خا لي در اين مدت سفري رفته بودم كه شايد اولين بارم بود سفر به درون
و تنها همراهم سكوت سكوت و سكوت ...
فقط سير در خاطرات گذشته به دنبال راهي براي گذر از دشوارترين لحظات زندگي
سكوت اعماقم را فرو مي گرفت زبانم بسته بود حيف كه به هيچ كس هيچ چيز نمي شد گفت
و سوالي كه ذهنم را يه لحظه بيكار نمي گذاشت آيا راهي كه انتخاب كرده ام درست است يا نه؟
از اول شروع مي كردم گرمي روزهاي اول توقعات خيالي و بيجا ناكامي ها و دلسردي هاي زياد
نه مي توانستم باشم و نه مي توانستم نباشم شايد از نظر كوانتوم اين فرض محال است ولي من در ميان اين دو پله نردبان معلق مانده بودم و چند راهه اي كه جلويم ديده مي شد غير از نابودي نبود ... مرگ... فرار... فراموشي... سكوت. ....
مرگ نه مرگ جان بلكه اهداف و آرزوها فرار نه فرار از شهر بلكه از خودم و فراموشي خاطرات و لحظات شيرين زندگي ومن در اين ميان به دنبال راه حلي براي دوري از اين افكار و سكوت و باز هم سكوت
روزها به سرعت مي گذشت گذر ايام و اتلاف وقت كلافه ام كرده بود تا روزي احساس كردم كه زمين گرم شد درختان جوانه زدند و بلبلان نداي زندگاني سر دادند وولي من هنوز در زمستان بودم خودم را همگام با مادرم زمين كردم با او گرم شدم يخهاي وجودم را ذوب كردم فرياد زدم عيد آمد . عيد آمد هم آواز با طبيعت شدم از نو شروع كردم نوميدي را دور انداختم اميد را همراه با خودم خونه تكوني كردم و از در جا زدن گذشتم تمام اين راه را تنها با توكل به خدا و سعي خودم پيمودم واز رسيدن به اين استقلال عاطفي بسيار سرمستم .
2- شوخي با مهدي !
2-1 مهدي جان به بابات گفتم بيارت كرمان كه تمام اين افكار تموم شه !
2- 2 مهدي اين نصيحت داداشت تو گوشت باشه" زندگي جريان دارد" (اصلا نمي دونم چه ربطي داشت)
2-3 خيلي ها ميگن به فكر درسات باش ولي با همه فكر ميشه به درس هم فكر كرد !خودتو رها كن هر كس يه راهي برا زندگيش داره شايد اين با تفاوتها بيشتر خودمون رو بشناسيم تو راهي كه انتخاب كردي رو فراموش نكن و بهش ادامه بده !
2-4 راستي اگه امين رو ديدي بهش سلام ما رو هم برسون !

3- يا حق

۱۳۸۴/۰۱/۲۴

اینکه ورد (Word) رو باز کنی و بنویسی و بنویسی و بعد برگردی از اول همه رو بخونی و یه نفس عمیق بکشی، بعدش دستت رو بذاری روی دیلیت و به حرکت کلمات زل بزنی که چطوری به سمت نابودی میرن و آخرش با همه وجود حس سبکی رو که داری بغل کنی خیلی بامزه است ولی:
اینجا. تو این زمان. این مهدی ای که امروز هستم. اینو دوست دارم ثبت کنم. یعنی تصمیم گرفتم اون نوشته رو دیگه دیلیت نکنم. نه تنها دیلیتش نکنم بلکه بذارمش تو وبلاگ. حالا که با خودم رو راستم وقتشه با دوستامم رو راست باشم.
توجه: اگه میخوای اینا رو بخونی هی سئوال کنی اصلا نخون. اگه وقت زیادی نداری نخون. اگه بیکاری هم نخون. اصلا بابا نخون!!
.
.
.
........ میذاری درست وقتی که حالم خرابه باهام قهر میکنی. منم گیجم هنوز نمیدونم چرا اصلا قهر کردی و جالبتر اینه که اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم؟ فقط میدونم دوستت دارم و به احترام همین دوست داشتن ساکت میشم. منتظرم! چمیدونم شاید میخوای اینطوری کاری کنی که درس بخونم واسه میان ترم. خودت گفتی تا ده اردیبهشت! آآآآآه
.
.
.
.... تا حالا شده فکر کنن عاشق یکی هستی در صورتی که اصلا طرف رو تحویل نمیگیری؟ هه! من بیچاره برام پیشومده! همکلاسیام خرن!
.
.
.
.... دیدی بعضیا چیجورین؟ ندیدی؟ خوش به حالت!
.
.
.
.... یه دوست خوب دارم. خووووووووووووووب. یعنی بهتره بگم یه دوست خوب پیدا کردم. دلت بسوزه.
.
.
.
.... دارم خیر سرم یه نقد ادبی میخونم دختره نکبت یه دم میخنده! کاش میخندید. سوت میکشه. اعصاب آدمم... آدم که نه. اعصاب منم خراب! پریدم وسط:"خانومه فلانی یه کم یواشتر." به من چه! بره خندیدنشو درست کنه. در ضمن فامیلشو نمیگم تو کف بمونی!
.
.
.
.... حالا بعدش اون یکی اومده (همون، میشناسیش ها. فهمیدی؟!) میگه آقای اسماعیلی سلام. آخه یکی نیست بگه دختره گیج! الآن وقت سلام کردنه؟؟ بیچاره نمیدونست آدم نیستم که! حالا کم کم دستش میاد. گفتم: "خیله خووب بابا! علیک سلام" باید بودی میدیدی چجوری خنده رو لباش ماسید. بیچاره. عذاب وجدان از دوشنبه دارم میکشتم. خیلی خرم!
.
.
.
.... نه، تو بگو. آخه این چجورشه؟؟ واسه اینکه سر بحث رو باز کنی باید بیای بگی آقای اسماعیلی عیدتون مبارک به خانواده هم حتما تبریک بگین؟؟ عجب! تازه جالبش میدونی چیه؟؟ اینه که بنده اصلا نفهمیدم چی گفت فقط کله م رو مثل گاو تکون دادم. شب که اومدم خونه هرچی فکر کردم یادم نیومد چی گفته!
.
.
.
.... یکی نیست بگه آخه پسره خر. نفهمیدی که نفهمیدی. چرا فرداش پا شدی رفتی گفتی: "ببخشید خانوم ... دیروز یه چیزی بهم گفتین من اصلا حواسم به شما نبود! "
.
.
.
.... حالا خودم قاضی! حقم نیست دیگه نیاد بهم سلام کنه؟ خوب هست دیگه. گرچه منم همچین واسم مهم نیست. ولی گناه داشت بیچاره.
.
.
.
.... اووووووووه. حالا کی گفت برو معذرت خواهی کن؟ فردا که می بینیش واسه یه بارم شده تو اول سلام کن. بعدشم بگو حال شما؟ آهان؟ این دو کلمه رو که بلدی؟ نی؟
.
.
.
.... میدونی از چی زورم میگیره؟ اینهمه با دختر دائی و دختر خاله و دختر عمه و دختر عمو راحت حرف میزنم. اونوقت نمیتونم به همکلاسیم سلام کنم. این دیگه کم روئی نیست یقینا دیوانگیه!
.
.
.
.... خره دختره رو ضایع کردی الکی الکی!
.
.
.
.... تو سرویس به کناریم میگم: "به ترکه میگن چرا گردنت بو میده. میگه آخه هرکی می چسه میندازه گردنه من." کناریم عینهو گاو نیگام میکنه ولی باز همون خانووووم فلانی صدای خندش میره بالا! نیگاه میکنم میبینم پشت سرمه. عجب پررووییه!
.
.
.
.... میدونی چی شده! به پسر بودن خودم مشکوک شدم حسابی. میدونی چرا؟ واستا حالا بهت میگم
.
.
.
.... گوشتو بیار
.
.
.
.... هر ماهی یکی دو دفعه سرم درد میگیره. خوره نوشتن میشم. اعصابم خورد میشه و گوشه گیریم اووود میکنه! زودرنج می شم و ناز میکنم. تقی به توقی میخوره چشام خیس میشه.
.
.
.
.... فقط اگه خونریزی هم داشتم دیگه مطمئن میشدم دخترم!
.
.
.
.... میدونی بدیش چیه؟ لامصب آخر بی نظمیه! اصلش منظم بودن تو کارش نیست. مدتش هم معلوم نمیکنه. یه بار میبینی یه ماه طول میکشه! یه بارم دو ماه انگار نه انگار! فکر کنم هورمونام قاطی کرده!
.
.
.
.... میترسم یه شب بخوابم صبح پا شم ببینم گوشام دراز شده! به خدا! شبا کابوس میبینم.
.
.
.
.... نمیخوای تجربه کنی؟ هه! منم نمیخواستم خانوووم. (رجوع شود به کامنتهای پست قبلی!)
.
.
.
.... در ضمن فقط آرزوی تو مونده بود! (رجوع شود به همانجا!) خنگ!!
.
.
.
.... من قهرم ها! تا هر وقت خودت بگی.
.
.
.
.... میدونی چم شده؟ نمیتونم بنویسم دیگه. هر کلمه رو نیگاه میکنم به نظرم میاد کلمه بودنم چه شغل گندیه! عینهو فاحشگی میمونه. همین عشق رو میبینی؟ انقده ادعاش میشه؟ خودشو به همه میفروشه. همه یه شب (شایدم یه روز شایدم چند شب. یا شاید چند روز) بغلش میکنن. بعدشم میره سراغ یکی دیگه. اه اه. اصلا خوشم نمیاد ازین کلمه ها. همشون الکی خودشونو خوشگل میگیرن. اییییییییییش! فاحشگی هم شغله؟!!
.
.
.
.... نه راستی فاحشگی شغله؟ بی شوخی؟
.
.
.
.... میپرسه ببخشید چرا اینجا سقف شیروونی کار نمیکنن؟ میگم خوب توی رشت بارون زیاد میاد خونتون شیروونیه. میگه خفه شو! رشتی خودتی. من بچه محمود آبادم! هه مگه رشتی چشه؟
.
.
.
.... ای بابا بعضیا چقده بی ظرفیتن! بنده خدا جوکها رو هم باور کرده!
.
.
.
.... گیرم که حالا رشتیها طوریشونه. خوب زن از رشت نگیر! البته باید از محاسنش هم بگذری دیگه!
.
.
.
.... احساس میکنم خیلی بی ادبم!
.
.
.
.... هستم که هستم، نخورده مستم! (به قول بروبچ)
.
.
.
.... ببینمت. مگه نگفتم نخون؟ ها؟ ها؟ بدو برو خونتون تا نزدمت جوجه!
.
.
.
.... علی علی

۱۳۸۴/۰۱/۲۳

اینبار به سبک بعضیا نظرات رو جواب میدیم:
سه نفري کنترات بستين از رو کتاب شعر رونويسي کنين ؟؟کمک بخواين منم هستم اما خطم به خوبي شما نيست
مهدی: وقتی هیچی گیرت نیاد و بخوای یه چیزی بنویسی همین میشه دیگه! بهتر از شعر سراغ داری؟ در ضمن خط منم خوب نبود.از بس نوشتم چشمها بهش عادت کردن!
اي بابا اين حرفا چي سني چي اونوقت(شيطنت)
مهدی: خودت چی سنی چی اونوقت! بی ادب. (و همچنان جای اموتیکون در بلاگر خالی است. اجبارا مینویسم نیییش) مخلصیم!
ملیحه:
اشک در مقابل لبخند؟ چرا؟
مهدی: خوب اشک همیشه هم نشونه غم نیست. یعنی خیلی اشکها هم هستن که تضادی با لبخند ندارن. ساده بخوام بگم نمی دونم چرا! ولی میدونم که اشکم از غم و غصه نبود. خودت بهتر میدونی که آدم غمیگینی نیستم. دلواپسم و دلتنگ. مشکوک و سختگیر. شاید به این دلایل. میدونی، منتظر آینده ای- که ممکنه هیچ وقت پیش نیاد- بودن خیلی سخته. این که عاشق کسی باشی که شاید هرگز بهش نرسی، عذاب آوره. حتی فکرش هم آدم رو خورد می کنه. ولی هیچ کدوم اینا غمگینم نمی کنه. خطر کردن مزه ای داره. اصلا همین شکی که داره همه وجودم رو می خوره واسم مزه داره. خوشمزه نیست ولی از بی مزگی بهتره. امیدوارم خودت تجربه کنی و بفهمی.

۱۳۸۴/۰۱/۲۲

پایان شوم

می دوم، پر می کشم، سراسیمه و پریشان، غرق در رویا شده ام. رویای رسیدن به تو. شوق رسیدن به تو در وجودم موج می زند. در التهاب زمین گرم و سوزان با پایی برهنه و خسته از خار های مزاحم، تنها و با کوله باری از عشق سوی تو گام بر می دارم. من در خودم گم شده ام. معلق تر از غبار بیابان، بی هدف و زخمی، زخم خورده از نا مهربانی های تو ام. کم کم ثانیه ها جانم را به میهمانی زوال می برند. سرود مرگ در تالاب قلبم نواخته می شود احساس می کنم وجودم خاکستر گشته و با فروزش باد به سویی نا معلوم کشانیده می شود. ولی چرا این عاقبت شوم از آن من گشت مگر من چه بودم؟ مگر چه کردم؟ من صدای یک هیاهو در دل مردی عاشقم. تنها با موج امید به ندایی فرحبخش بدل شدم ندایی که آرزو داشت زمانی در گوش تو آوای دوستت دارم را زمزمه گر باشد. آآآآه هر دم افکار تازه ای بر پرده ی ذهنم تداعی می شود اما پاهایم درنگ به خود راه نمی دهند باز هجوم صحنه ای از رخ زیبای تو شوری تازه را برای وصال در دلم می گستراند. اما خوب می دانم که این خیال کهنه هیچ گاه رنگ حقیقت به خود نمی گیرد می دانم آنچه در پیش رو می بینم کهنه سرابی بیش نیست. ای کاش زود تر جان از تنم در رود تا از این مخمصه رهایی یابم رهایی از این عشق سوزان جز با مرگ میسر نمی شود. کرکس هایی که به گردم در حال چرخشند ساعتهاست که انتظار پایان این زندگی شوم را می کشند و من با همان تنهایی غریب و با همان کوله بار عشق با آخرین نفس هایی که به سختی از تنم بیرون می رود نام زیبای تو را بر لب می آورم و با خود می گویم ای کاش، ای کاش می دانستی که چه قدر دوستت دارم

۱۳۸۴/۰۱/۱۶

پ.ن: واقعا عالی بود. بعضی نوشته ها لذتی دارن وصف نشدنی!!!

۱۳۸۴/۰۱/۱۵

خیره شده ای به صفحه نمایشگر. عکسی دیجیتال از دختری که می خندد. طبیعی و بکر. عکسی که در بی خبری مطلق گرفته شده. زوم می کنی و باز سئوال ها تو را در خود می گیرند. تضادها تو را توپِ بازیِ خویش کرده اند. دوستش داری؟ عاشقی؟ عاشق دختری که حتی رنگ چشمش را نمی دانی! در جواب این سئوال مانده ای که چرا عاشق او؟. "خُب اون با من کاری کرد که هیچ کس نکرده و فرقش با همه دخترای دنیا همینه دیگه" اینگونه خودت را قانع می کنی و می گذری. اما سئوال دوم: او چطور؟ دوستت دارد؟. از این دیگر هیچ نمی دانی. نمی دانی و مسئله ات هم این نیست وقتی هنوز در عشقت شک داری. آیا عشق همین است؟ - همان لرزش ته دلت؟- ها؟! از کجا می دانی وقتی هیچ نمی دانی!!؟
در لحن خنده اش مانده ای. هنوز خیره به عکسی. می خواهی صورتش را با همان لبخند قشنگ برای همیشه به خاطر بسپاری. هر چه بیشتر می خواهی کمتر می توانی! ذره ذره عکسش پشت پرده ای از اشک محو می شود. پرده اشکت که قطره شود و از گونه ات سُر بخورد دوباره می بینی اش؛ با همان لبخند، همان نگاه و همان لرزش ته دلت! و تکرار بی امان این سئوال که:
واقعا عشق همین است؟
و تردیدی وحشتناک که:
"نکنه همین شک، عشق باشه؟"
پ.ن: بیمار خنده های توام
بیشتر بخند
بیشتر بخند
سه شنبه 9/1/84 - تهران