۱۳۸۴/۰۱/۳۰

گل های تنهایی

در این واپسین ساعات روز، در این غروب غم انگیز خورشید، لحظه ای که تاریکی شب از پشت درختان پر شاخ و برگ سری تکان می دهد به نشانه ی وداع، وداع با شعله های گرم خورشید، تنها همدم و همراه من صدای دلنشین سکوت است سکوتی که سایه می زند بر روشنی قلب تنهایم. بر می خیزم، شاخه گلی بر می چینم، گل یاس کبود، زیبایی گلپر های خوشرنگش در کنار ترک ها و زخم خوردگی های دستان ناتوانم غریبی می کنند. نمی خواهم تلخی زندگی ام شیرینی شهد گل های باغچه را به یغما ببرد. ولی باز هم دست از جیدن نمی شویم. همکنون نوبت به گل سرخ رسیده دست در گلوگاهش می اندازم و با تمام توان به سوی خود می کشم. ناگاه شعله های خون از لا به لای انگشتانم پدیدار می شود آآآآآآه اینک دردی مبهم مرا ازدرون آزار می دهد. طوفان رنجش و درد در تمامی عضلاتم زوزه می کشد. با جشمانی پر از اشک نظاره گرتیغ های بران فرو رفته در بطن دستم می شوم. لحظه ای به خود می آیم. نگاهم مرا به تماشای گلپر های فرو ریخته بر خاک می کشاند. اندکی خم می شوم و با سر انگشتان لرزانم تک تک شان را جمع می کنم و می بویم. قطرات جوشان اشک از چشمه ی چشمانم بر گونه ی سرخ گلپرها می چکد. گلپر هایی که اگر در کنارم بودی، اگر سکوت دهشتناک شب را با زمزمه های دلربای خود به دست زوال می سپردی، بر پیچش زلفانت می گذاردم تا شکفتن لبخند را بر غنچه ی لبهایت نظاره گر باشم. ولی دیگر شاخه های گل های خوشرنگ باغچه هم رنگ افسردگی به خود گرفته اند. دیگر خنده هاشان طعم تلخی غصه می دهد غصه ای که به تقلید از چهره ی اندوهگینم بر لب هاشان نشسته. باز همان سکوت بی رنگ. باز همان تنهایی بی جان. به ناچار در انتظار روشنی صبح امید می نشینم. امید نظاره ی آرامش لبخند تو در جانم. امید سپردن آوای دلربای تو در گوشم و آویختن ستاره های درخشان چشم تو بر قلبم

0 نظر:

ارسال یک نظر