۱۳۸۴/۰۱/۲۲

پایان شوم

می دوم، پر می کشم، سراسیمه و پریشان، غرق در رویا شده ام. رویای رسیدن به تو. شوق رسیدن به تو در وجودم موج می زند. در التهاب زمین گرم و سوزان با پایی برهنه و خسته از خار های مزاحم، تنها و با کوله باری از عشق سوی تو گام بر می دارم. من در خودم گم شده ام. معلق تر از غبار بیابان، بی هدف و زخمی، زخم خورده از نا مهربانی های تو ام. کم کم ثانیه ها جانم را به میهمانی زوال می برند. سرود مرگ در تالاب قلبم نواخته می شود احساس می کنم وجودم خاکستر گشته و با فروزش باد به سویی نا معلوم کشانیده می شود. ولی چرا این عاقبت شوم از آن من گشت مگر من چه بودم؟ مگر چه کردم؟ من صدای یک هیاهو در دل مردی عاشقم. تنها با موج امید به ندایی فرحبخش بدل شدم ندایی که آرزو داشت زمانی در گوش تو آوای دوستت دارم را زمزمه گر باشد. آآآآه هر دم افکار تازه ای بر پرده ی ذهنم تداعی می شود اما پاهایم درنگ به خود راه نمی دهند باز هجوم صحنه ای از رخ زیبای تو شوری تازه را برای وصال در دلم می گستراند. اما خوب می دانم که این خیال کهنه هیچ گاه رنگ حقیقت به خود نمی گیرد می دانم آنچه در پیش رو می بینم کهنه سرابی بیش نیست. ای کاش زود تر جان از تنم در رود تا از این مخمصه رهایی یابم رهایی از این عشق سوزان جز با مرگ میسر نمی شود. کرکس هایی که به گردم در حال چرخشند ساعتهاست که انتظار پایان این زندگی شوم را می کشند و من با همان تنهایی غریب و با همان کوله بار عشق با آخرین نفس هایی که به سختی از تنم بیرون می رود نام زیبای تو را بر لب می آورم و با خود می گویم ای کاش، ای کاش می دانستی که چه قدر دوستت دارم

0 نظر:

ارسال یک نظر