۱۳۸۴/۰۱/۱۵

خیره شده ای به صفحه نمایشگر. عکسی دیجیتال از دختری که می خندد. طبیعی و بکر. عکسی که در بی خبری مطلق گرفته شده. زوم می کنی و باز سئوال ها تو را در خود می گیرند. تضادها تو را توپِ بازیِ خویش کرده اند. دوستش داری؟ عاشقی؟ عاشق دختری که حتی رنگ چشمش را نمی دانی! در جواب این سئوال مانده ای که چرا عاشق او؟. "خُب اون با من کاری کرد که هیچ کس نکرده و فرقش با همه دخترای دنیا همینه دیگه" اینگونه خودت را قانع می کنی و می گذری. اما سئوال دوم: او چطور؟ دوستت دارد؟. از این دیگر هیچ نمی دانی. نمی دانی و مسئله ات هم این نیست وقتی هنوز در عشقت شک داری. آیا عشق همین است؟ - همان لرزش ته دلت؟- ها؟! از کجا می دانی وقتی هیچ نمی دانی!!؟
در لحن خنده اش مانده ای. هنوز خیره به عکسی. می خواهی صورتش را با همان لبخند قشنگ برای همیشه به خاطر بسپاری. هر چه بیشتر می خواهی کمتر می توانی! ذره ذره عکسش پشت پرده ای از اشک محو می شود. پرده اشکت که قطره شود و از گونه ات سُر بخورد دوباره می بینی اش؛ با همان لبخند، همان نگاه و همان لرزش ته دلت! و تکرار بی امان این سئوال که:
واقعا عشق همین است؟
و تردیدی وحشتناک که:
"نکنه همین شک، عشق باشه؟"
پ.ن: بیمار خنده های توام
بیشتر بخند
بیشتر بخند
سه شنبه 9/1/84 - تهران

0 نظر:

ارسال یک نظر