۱۳۸۴/۰۱/۲۷

مادر...
می گویند مادر و من می خوانمش مامان. متولد دهم فروردین ماه 1348. می دانی دوستش دارم کم است برایش! گر چه احساس پیری می کند ولی 36 سال سنِ پیری نیست. 16 سال که داشت مرا در شکم می پروراند. برایم همیشه الهه ی خوبی بوده است. تا حدی که هر وقت بخواهم برای خدا شکلی در نشر بگیرم شبیه مادرم می شود. خلاصه! تولد امسالش را خواستم شعری هدیه کنم و تا نیمه هایش رفتم. دیدی گاهی تلفنی، صدایی، وسوسه ای و یا حتی حضور کسی آدم را از رمق می اندازد؟ همین گونه شد که شعرم نیمه ماند و هرچه کردم نیمه گمشده اش پیدا نشد. امسال هم بی هدیه ماند. نیمه اولش را می گذارم اینجا. اگر نیمه گمشده را یافتی به هم وصلشان کن!
من به اون غم نگاهت،
دیگه عادت کردم
من به اون قرمزیه مرده
رو لبهات
دیگه عادت کردم
عاشق زمزمه کردنای قرآن مجیدم
ولی افسوس...
منِ احمق!
به نماز خوندنای نیمه شباتم
دیگه عادت کردم ....
16/1/84 ساعت 16:30 – رفسنجان – مهدی اسماعیلی

0 نظر:

ارسال یک نظر