۱۳۸۳/۱۱/۰۱

هوس زاده طلاق!
در همهمه جمعیت غریبه ها نگرانم. همیشه در اولین روز ورود به جمعی غریبه همینطورم. در نگرانی پیچیده ام. قدم می زنم به دنبال بهانه ای برای شروع چند رابطه. صدایی می شنوم، انگار مرا صدا می کنند: «مهدی!». خوب می شود حدس زد؛ غریبه ای همنام! هیچ بعید نیست. بار دوم صدا می زنند: «مهدی!» و اینبار دستی روی شانه ام می کوبد. خب، انگار در جمع غریبه ها دوستی دارم؟. می چرخم و نگاهش می کنم. روبرویم پسری ایستاده که خاطرات دبستانم را شریک است. همکلاسی ای قدیمی و دوست صمیمی ای فراموش شده. با خوشحالی و تعجب یکدیگر را در آغوش می کشیم. با ذوق می گوید: «رضا هم اینجاست!» و من شادمانه می گویم: «دوباره سه تایی باهمیم. اصلا فکرش رو نمی کردم.» به همان مسخرگی همیشگی می خندد و من هم طبق معمول، از خنده اش خنده ام می گیرد. با اشاره ای به صورتش می گوید: «هر کارش کردم همونجوری مسخره مونده!» و اینبار در خنده گم می شویم.
دوستان صمیمی... سخت ترین رقیبان زندگی ام، رقیبان دبستانی. رضا همیشه کمی خنگ تر بود و من کمی بازیگوش. پیام اما نه، از همان بچگی مرد زندگی بود! معلم سال سوم دبستان همیشه همین جمله را می گفت. از خوشی مست بودیم. حرفهایمان را پایانی نبود. خاطره ها را که طی کردیم و رسیدیم به اول اکنون، نوبت به جوک رسیدن. پیام گفت: «رشتیه نصف شب می ره دستشوئی، به زنش می گه جامو نگه دار تا برگردم.» همگی می خندیم.
شب قبل از خواب به پیام فکر می کنم. هوس زاده طلاق. پدرش رشتی نبود ولی شب ها همان جمله را به زنش می گفت. افسوس که زنش نمی شنید یا شاید نمی خواست بشنود. خودش هم اهل دستشوئی نبود! به بستری تازه و هم بستری تازه تر عادت کرده بود (شاید هم دلبسته بود). کاری نمی شد کرد. هر یک به کار خود مشغول. هر کدام از دیگری طلبکار. عاقبتش معلوم بود... طلاق! پیام سراسر امید و نشاط و زندگی است. با پونه که دوسال دیرتر از ما زمینی شده بود در خانه ای اجاره ای زندگی می کردند. بدون دغدغه دستشوئی پدر و بستر مادر. هوس زاده های طلاق! هنوز هم همانطور بود، تیزهوش و زرنگ. هرچه من بازیگوش تر و درس گریزتر، او درس خوان تر. دیگر نه رقیب، که فقط رفیق بودیم.
از کلاس در حالی که با همکلاسی ها حرف می زنم خارج می شوم. لرزشی روی پای راستم باعث می شود از بقیه خداحافظی کنم. همانطور که ایستاده پیغام کوتاه را مرور می کنم صدایی می گوید: «سلام» سرم را به طرف صدا چرخش می دهم و سلامش را تایید می کنم. با حالتی خاص می پرسد: «نشناختین؟» کمی فکر می کنم و سری تکان می دهم. می گوید: «پونه ام» بعد از چند لحظه، با قیافه ای احمقانه، تقصیر را گردن حافظه می اندازم! قبل تر دوبار دیدمش. یکبار در هفت، هشت سالگی. دخترکی خجالتی و زودرنج بود با صدایی شبیه جیغ. دیگربار شانزده سالگی. پونه شانزده ساله دختری شلوغ، گرم، پرحرف و جذاب بود. چشمانش از تنهائیش می گفتند و حرکاتش چیزی جز تقاضای توجه بیشتر نبود. به راحتی می شد حدس زد به اولین پسری که لاف عشق بزند دل خواهد بست. اما امروز، پونه ی امروز دختری باوقار و متین بود با چشمانی شاد، که هنوز تنها بودند. ولی اینبار از تنهائی هراسی نداشتند. راهش را از مادر جدا کرده بود، درست مثل پیام که در راهی مخالف راه پدر قدم می زد، یا شاید هم می دوید! بعد از احوالپرسی از پیام پرسیدم. گفت: «تهرانه، هوافضا می خونه» باز یاد تاکید معلم سال سوم افتادم: «پیام مرد زندگیه.» ناخودآگاه گفتم: «ای ناکس ِخرخون!».
پ.ن: تازه الآن به کفرم رسید پس پونه با کی زندگی میکنه؟ چجوری؟

0 نظر:

ارسال یک نظر