۱۳۸۳/۱۱/۰۳

چشامو باز کردم باز هم مثل روزای دیگه شاپرکای ناز و رنگارنگ بالای سرم می چرخیدن و با آوازی دلنشین فرا رسیدن یه روز دیگه رو به من خبر می دادن هر روز همین طوری از خواب بیدار می شم دستمو روی کمد کنار تختم اینور و اونور بردم تا عینکمو پیدا کنم وقتی عینکو به چشمم زدم دیگه شاپرکا رفته بودن یه دفعه از پشت دریچه ی اتاقم یه صدایی اومد انگار کسی داشت به شیشه می زد بلند شدم و دریچه رو باز کردم نسیم بود از دریچه اومد داخل و با لبای خنکش به گونه هام بوسه زد بهش سلام کردم با خنده ی زیبایی که داشت کسالت رو از تنم بیرون برد منم با یه لبخند کوچیک بهش جواب دادم گفت امروزم نامه داری؟ گفتم تا حالا شده بهم سر بزنی و پیغامی برای رسوندن از دستم نگیری همینطور که داشت فکر می کرد چند تا قاصدک از زیر دستمال روی تاقچه ی پنجره بیرون آوردم و آروم در گوششون زمزمه کردم هر چی که توی دلم بود گفتم و گفتم و اونا رو به دست نسیم سپردم وقتی نسیم رفت دلم گرفت مثل آسمون ابری بالای سرم چون هیچ وقت هیچ کدوم از قاصدکایی رو که فرستاده بودم دیگه بر نگشته بودن تا جواب نامه هامو توی گوشم زمزمه کنن دیگه کم کم داشت گریم می گرفت فریاد کشیدم اونقدر بلند که خورشید هم صدامو شنید نگاهشو به من تابوند خواستم باهاش درد دل کنم با خودم فکر کردم شاید خورشید بتونه کمک کنه و گلایه های منو به گوشش برسونه سرمو بالا گرفتم و داد زدم و گفتم بهش بگواگه وقتی که قاصدکا با روشنی آفتاب ازپشت دریچه ی اتاقش یواشکی سرک می کشن و براش دسته جمعی آواز شادی سر می دن براشون یه لبخند کوچولو بزنه و پنجره رو براشون باز کنه تا این که سرمای زمستون تنای خستشونو منجمد نکنه اگه صدای قاصدکامو وقتی می رن دور سرش می چرخن وسلام منو بهش می رسونن بشنوه اونوقت دیگه ابرای تیره از آسمون دلم محو می شن و قلبم نورانی می شه دیگه غم و غصه بارشو می ذاره روی دوششو راهشو می گیره و از پیشم می ره اونوقت منم پرامو از هم باز می کنم و خودمو به دست مهربون باد می سپارم تا منو به آغوش گرمش برسونه

0 نظر:

ارسال یک نظر