۱۳۸۳/۱۰/۲۵

کس نمی داند زمن جز اندکی
وز هزاران جرم و بد فعلی یکی
من همی آن دانم و صد تار من
جرمها و زشتی کردار من
هرچه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناورده، آورده گرفت
نام من در نامه پاکان نوشت
دوزخی بودم، ببخشیدم بهشت
عفو کرد آن جملگی جرم و گناه
شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
دربن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم هم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
مولانا

0 نظر:

ارسال یک نظر