۱۳۸۴/۰۶/۱۰

مارگریتا

مارگریتا
مارگریتا
سوزن گرامافون
روی نام تو گیر کرده است!
من هم مارگریتای خودم رو دارم. با اسم خودش. سر دوراهی موندم. سئوالم اینست: عشق را باید عاشقی کرد یا فراموش؟ یا اصلن من باید عاشقی اش کنم یا فراموشش؟ سوزن گرامافونم را به مارگریتای خودم گیر بدهم و هی تکرارش کنم و عاشق تر شوم و شیدایی کنم و بنویسم و دوباره تکرار کنم و عاشق ترتر شوم و شیدایی ام تر شود و بازهم تکرارش کنم و عاشق تَرَک شوم و شیدایی ام ترتر شود و همینگونه تا... تا کجا؟ عاشق تَرَک؟ حرفی نیست ولی اگر این تَرَک باعث شکستنم شود چه؟ عاشق به تنهایی هم نمی ارزد چه برسد به تَرَک خورده اش! می شود یک کار دیگر کرد. بگویم گور پدر مارگریتا! ولی نه، نمی شود. تا گرامافونم هست مارگریتایم هم خواهد بود. خب به درک! اصلن جهنمِ ضرر، گور پدر مارگریتا و گرامافون و سوزنش که آتش می زنند به وجودم. باشد تا دیگر سوزنش را به هر ناکجاآبادی گیر ندهد! عاشقی کردن هم پیش کشِ همانی که مارگریتا دارد و گرامافون که گرامافونش سوزنی دارد و سوزنش گیر کرده به نام مارگیتا!
این وسط یکی نیست بگه از چی می ترسی؟ مهم نیست کی باشه. هرکی باشه جوابش رو می دم. می گم: به تو چه؟!!
به هرحال یه کاریش می کنم. یا همچنان گیر می دهم به مارگیتایم و تکرارش می کنم و... . یا گور پدر همه شان باهم!
پ.ن: پیش خودمون بمونه. نمی تونم از گرامافونم، مارگریتام و سوزنش بگذرم. (در گوش ت گفتم، به کسی نگی!)

0 نظر:

ارسال یک نظر