۱۳۸۴/۰۵/۲۶

یه روز پرکار و شلوغ. از صبح تا شب اینور و اونوری. همچین روزی تا حالا داشتی؟ بعد از همچین روز پرکاری وقتی دراز می کشی روی تختت تا بخوابی تازه می فهمی چقدر خسته ای! این روزها همین جوری ام. این چند روز، لحظاتِ قبل از خوابِ من است. فکر می کنم زیادی سعی کردم دست گل به آب ندم. خسته شدم. بین گفتن و نگفتن تردید مجسم شدن حقیقتی بود که پدر درآورد! هرچه بیشتر سعی کردم نگویم بیشتر فهمید. رابطه ی مستقیم بین نگفتن و فهمیدن. باورت می شه؟ چه می شود کرد؟ بعد این مدت پرکار و شلوغ استراحتی طولانی چسبید.
پ.ن: من به خدا به هیچ کس درددلی نکرده ام
بند به آب می دهد چهره ی زرد و زار من (ارفع کرمانی)

0 نظر:

ارسال یک نظر