۱۳۸۳/۱۲/۲۲

نوشتن یه حال می خواد. یه حسی که معمولا مواقع سردرگمی و غمگینی بهم دست می ده و می گه بنویس. برای من که نویسنده نیستم نوشتن یه تفریح سالم، یه جور خالی کردن عقده هاس. معمولا از دانشگاه که برمی گردم خیلی حس دارم. این حس با این که اشکها رو پشت چشمم جمع می کنه، با این که دلتنگم می کنه، با این که کلافم می کنه و یادم میاره عاشقم، ولی دوسش دارم. اکثر اوقات حس دارم ولی حال نوشتن ندارم. یه جوری خودم رو سرگرم می کنم تا حسم یادم بره، ولی بعضی وقتا همه کار می کنم تا توی این حس بمونم. شاید یه جور خلسه است! هوووم؟ مثل الآن. از سرویس که پیاده شدم خیلی حس داشتم. مواقع خستگی یا بعد از یه تفریح و خنده حسابی اینجوریم. قاطی بودم. دفتر خاطرات رو باز کردم و هرچی خواستم نوشتم. از چیزهایی که دغدغه های منن، از روزمرگی ها، گلایه ها. چیزایی که هیشکی نباید بخونه. دیدم این بار حسم خوب مونده شروع کردم به نوشتن اینجا! معمولا با یه موسیقی سنتی و ملایم حسم شدیدتر و طولانی تر می شه بعدش هم با یه نماز درست و حسابی تموم می شه. سبک می شم. اگه دلم گرفته باشه هم دو قطره اشکی از چشام میوفته. می بینی؟ حس هام هم مسخره ان.
یکشنبه 16/11/1383 ساعت هفت عصر- رفسنجان - مهدی اسماعیلی

0 نظر:

ارسال یک نظر