۱۳۸۴/۰۳/۲۴

ساعت می گذرد. هیچ حسی ندارم. از روی بی کاری می نویسم. صدای اذان مغرب از دوردست می آید. دلم تنگ است اما درد نمی کند! یادم هست زمانی خیلی خیلی دور (شاید به اندازه یک قرن) دخترکی که گمانم همکلاسیم بود، آری همان دخترک که هنوز هم همکلاسیم هست، چند ماه پیش، چند ماه نه، یک ماه یا شایدم دوماه! اَه اصلن چه اهمیتی دارد؟ دخترکی زمانی در جایی که باد می آمد و صدای اتوبوس هایی و درختانی داشت. همان موقع که روبروی هم ایستاده بودیم و من از بالای سرش (قدش کوتاه بود احیانن!) به زوال خورشید روزی بهاری در بین گلدسته های مسجد سبزرنگ تک افتاده خیره بودم. همانجا همان دخختر چیزی گفت که یادم نیست! فقط می دانم اینگونه شنیدم که ما برای عاشقی بچه ایم. یا شاید اینگونه که عاشقی برای ما زود است. دلم پر شد و کلمات همچون استفراغ از گلویم بالا زدند ولی من دهانم را بستم تا خارج نشوند و نپاشند به صورت دختر. چرا که دلم برای دخترک می سوخت و البته دهنم هم می سوخت از داغی کلمات و بعدش که آن ها را به زور فرو دادم گلویم هم سوخت و تیزی سرکش ها و کلاه هاشان گلویم را خراشید و نمی دانم چرا دیگر چشمانم می سوخت و سرم هم! بعدتر هرچه دست در حلقوم کردم آن کلمات بالا نیامدند تا بریزمشان توی دفترم و نمی دانم از کدام سوراخ در رفتند. فقط حس هایم با مرور آن غروب کویری زنده می شوند. نمی دانم چه می خواستم بگویم فقط می دانم من یک سال ونیم قبل از آن که برای عاشقی بچه باشم عاشق شده بودم . آتش گرفته بودم و شناخته بودم و فهمیده بودم و حال آن دختر پرهیاهو به من می گفت که برای عاشقی بچه ایم؟! باشد بچه ام ولی عاشق هم هستم. هرچه می خواستم بگویم نگفتم و گذشت. مهم نیست. شاید زمانی دخترک از اورکات یا این که چه می دانم این قزاق یا گزگ یا هر کوفت دیگر! آدرس اینجا را پیدا کرد و آمد خواند. شاید هم نیامد و شاید زمانی خودم اینجا را بهش نشانی دهم. شاید، چه می دانم؟ مهم نیست. به قول کسی که دوستش دارم، که خیلی دوستش دارم و نمی دانم خودش می داند یا نه و دوست دارم بداند که دوستش دارم. به قول همان موجود که کم حرف می زند ولی بدرد بخور و منتظرش ماندم تا زنگ بزند و لذت بردم از درد انتظارش. آری به قول همان آدم باید برای خودش زندگی کند. به ما چه که دیگران چه فکری در موردمان می کنند؟ ها؟
نَفَس می کشم در حالی که فکر می کنم ریاضی یک را افتاده ام و دلم می گوید پاس می کنی و از غرورم لذت می برم.
پ.ن: فقط معین، تا اطلاع ثانوی!!!
پ.ن2: ... در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف، در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق اینست...

0 نظر:

ارسال یک نظر