۱۳۸۵/۱۱/۲۶

دیوانگی هفدهم

یادته یه وقتایی می‎زد به کله‎م؟ ها؟ اون موقع‎هایی رو می‎گم که فکر می‎کردم نیستی! یا اگرم هستی مارو تحویل نمی‎گیری!
یادته کز می‎کردم رو تخت و می‎گفتم اگه هستی نشونم بده ... !

یادته هر وقت دلم می‎گرفت... هر وقت وسط زندگی گُه‎گیجه می‎گرفتم؟ یادته چه آروم می‎شم با نماز خوندن؟ یادته نیت می‎کردم قرآن‎تو باز می‎کردم و می‎خوندم و آدم می‎شدم؟

یادته وقتایی که از همه‎چیز و همه‎کس تنگ میومدم؟ یادته چطور سرت غر می‎زدم؟ می‎گفتم زندگی چه نعمتیه؟ اگه من این بهترین نعمتت رو نخوام کیو باید ببینم! وایی! یادته؟

خداجوون! اگه من تورو نداشتم چی‎کار می‎کردم؟

پی‎نوشت:
چه خوش شانسیم ما که خدا نیستیم!!

0 نظر:

ارسال یک نظر