۱۳۸۴/۱۱/۰۶

نامه ای به هیچ کس!

سلام
ساعت حوالی 3 صبح است! کارم با اینترنت تموم شد و تلافی یک هفته و خورده ای رو درآوردم. دراز کشیدم که بخوابم ولی تمرکز عجیبی که در ذهنم پیدا کردم و نیازی که به نوشتن داشتم مانع شد. نه این که نتوان خوابید که اگر دراز می کشیدم خوابم می برد ولی گفتم از موقعیت استفاده کنم و چیزی بنویسم. می خواستم چیزی بگم که البته وقتی با علی چت می کردی هم می خواستم بگم ولی خب، تو کار داشتی و من هم! خوشبختانه دیگه هیچ نیازی به دلبری کردن و جلب توجه حس نمی کنم که بترسم و چیزی که شدیدن به آن محتاج شده ام بی توجهی است. چیزی به شروع ترم جدیدم نمانده و احتمالن قبل از به کلاس رسیدن دوباره خواهمت دید. حقیقت این است که به دور از همه ی حکایت ها و وقایع گذشته الآن و در حال حاضر احساس می کنم تو را از خودم رنجانده ام. برایم مهم نیست که چه فکر می کنی ولی نمی خواهم سبب فشاری یا اثر تحمیلی باشم بر تو! نمی دانم می فهمی یا نه، امید که بفهمی. یهو پخته شدن را فهمیده ای یا حس کرده ای؟ احساس می کنم در طول ماه گذشته سالها پیر شده ام. تصمیم های جدیدی گرفته ام. می دانی، تو و شاید روح تو ، بهتر بگویم آنچه از تو را که من شناخته ام برایم جذاب و دوست داشتنی است. از آن مدل هایی است که کمیابند و من چیزهای کمیاب را دوست دارم. شاید همین دلیل سلسله کارهای من بود. گرچه دیگر نمی خواهم به آنها فکر کنم و به همین دلیل از آنها حرفی نخواهم زد. در هر حال فکر می کردم حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی خب الآن می بینم نه! حرف دارم، ولی نه برای گفتن. خلاصه اش می شود نوعی عذاب وجدان که باید خاموشش کرد. لفظ بازیچه را یادت هست؟ همان چنین تکانم داد. می دانم، می دانم که منظورت چی بود و قبول دارم. ولی چه عمدن، چه سهون تاثیر خوبی بر من گذاشت. به خود آمدم. حقیقت این است که من ناخودآگاه نوشته هایم به سمتی رفت که توجه تو را بیشتر به خودم معطوف کند. بنده ی غریزه شدم و باور کن که خودم نفهمیدم و نمی دانم از کجا به چنین بی راهه ای افتادم. مهم این نیست. می خواهم بدانی که دلبری کرده ام و خب برای من گناه بزرگی است. می پرسی دلبری چیست؟ دلبری از دید من یعنی اینکه حقایق را در مسیری به کار بگیرم که تو بیشتر به من راغب و متمایل شوی. نمی دانم چه فکری خواهی کرد و نمی خواهم بدانم. خوشحالم که جلوی ابتذالم را گرفتم و ناراحت که چرا اینطور شد. "معذرت" دقیقن با لفظ و حالت کلاه قرمزی تمام حسم را بیان می کند! بعد از آن ماجرای رفتن به معدن ذغال سنگ تمام بدنم درد می کند و نوشتنم با این خودکار خیلی زجرآور و سخت است. خطو انقدر افتضاح است که می ترسم موقع تایپ نتوانم بخوانم و خب مهمترین اش اینکه حرفی ندارم دیگر! شادباش و شاد زی.
پ.ن: جواب ندادن به نامه برایم بهتر از جواب دادنت است. ولی باز خودت تصمیم بگیر.
شهریور ماه 1384

۱۳۸۴/۱۰/۱۴

لیلا

نوشته:
"راستش خیلی وقته دیگه کمتر نوشته های دیگرونو میخونم..به کامنتدونیه خودمم اصلآ اهمیت نمیدم! ..منتها بعضی حرفا و بعضی آدما هستن که نمیشه ازشون گذشت..شاید یه وجه مشترک..شاید یه حق....نمیدونم اما در مورد تو این حس رو دارم ...این حس یخ زدن تو اوج گرما یا آروم شدن تویه انتهای بیقراری حس غریبه ای نیست .. حداقل به جرات میگم بارها و بارها درکش کردم ... برای من اون لحظه ها به قیمت حروم شدن خیلی چیزا گذشت... نمیخوام بگم عشق دروغه ... مهدی کاش بدونی تو دل اونم چی میگذره ... کاش بدونی هر لحظش با چی سر میشه ... کاش بدونی به جای خدا عشقشو میپرسته.. ولی خواهرانه بهت التماس میکنم با دل خودت بازی نکن ...تکه تکش نکن..سهم سهم به هر کس و ناکسی نبخشش ...اون فقط ماله یه نفره ..."
حس غریبه ای نیس؟ فک نکنم... بهتره اینجوری بگی:
این حس یخ زدن تو اوج گرما یا آروم شدن توی انتهای بی قراری واسه ی من و تو حس غریبه ای نیست!
مشکلم همینه که نمی دونم. کاش می دونستم. کاش میگفت. یا شاید کاش من نمی گفتم. یا اون نمی فهمید. کی به کیه؟ نمی فهمید. منم با خودم بودم. ها؟
نمی فهمم. تیکه تیکه ش نکن یعنی چی؟ کس و ناکس؟ اون فقط مال خودشه. نیس؟

این منم

این منم
به کثافت یک روزمرگی دچار
و در تناقض روابط درگیر
تا آن حد
تا بدان حد
که دوستانم را مرده ام!



اینم از رفقا...
اگر یادشون نکنی یادت نمی کنن!
همین