۱۳۸۴/۱۲/۲۹

سال تحویل دیگران

ساعت 9 شبه. تازه سفره شام رو جم کردیم که می گن لباس بپوشین حرکت کنیم. آروم لباس نوهام رو می پوشم، دیوان حافظ رو بر می دارم، عطر می زنم و به عنوان آخرین نفر سوار ماشین می شم. ساعت نه و نیمه. پیش خودم فکر می کنم اینجوری که بوش میاد سال تحویل رو تو ماشین هستیم. حرکت می کنیم. از کنار دانشگاه که رد می شم و چراغای خاموش و محیط خلوتش رو می بینم یاد همه روزهای پوچ و بی حاصلی می افتم که اونجا داشتم و خواهم داشت! حسادت ها، روابط مشکوک، دوروئی ها و جلب توجه های کثیف. بگذریم چون ماشین از کنار دانشگاه گذشت! توی جاده ی روستایی از یه پراید سبقت می گیریم، و باز از یه پراید دیگه، از یه وانت پیکان و ... بچه تر که بودم خیلی خیلی ذوق می کردم وقتی ماشین ما تندتر از ماشین بقیه می رفت. آروم می پیچیم تو خاکی و می ریم جلو. ساعت حدود نه و چهل و پنج دقیقه است که می رسیم. یه قبرستون وسط دشت. محلی ها بهش می گن شیخ عبدالحسین. محل دفن مرده های شش، هفت روستای اطرافه. یکی از اون شش هفت روستا، روستای پدری منه و عموی شهیدم رو توی این قبرستون دفن کردن. به خاطر احترام و علاقه ی زیادی که آقاجونم (همون بابام!) به عموی شهیدم داره هر وقت که رفسنجان باشیم سال تحویل میایم سر خاک عمو. بقیه عموها و عمه ها هم میان معمولن. دورتا دور شیخ عبدالحسین رو باغ های پسته گرفته و هر طرفش رو نگاه می کنی چراغای یه روستا رو می تونی ببینی. اولین چیزی که بعد از پیاده شدن ماشین توجهم رو جلب می کنه آسمون کویری و پر ستاره است. به حدی زیبا و جذاب بود که چند دقیقه ای رو محو تماشاش شدم.
دلم گرفته. نمی دونم چمه اما اصلن حس و حال سال تحویل رو ندارم. اکثر مردمی که اومدن پیش عزیزای از دست رفتشون، اسپند دود کردن و دارن می گن و می خندن. من اما اگه بخندم بصف صورتم رو درد پر می کنه و دهنم از خون و چرک عفونت دندونم بد مزه می شه. راضی ام چون مهدی پر سرو صدا و پرخنده وقتی آروم می شه خیلی جلب توجه می کنه! و دندون درد و ورم صورتم بهترین بهونه است تا دیگه کسی ازم نپرسه: «چته؟»
منتظر تحویل سال هستم. رادیوی چندتا از ماشین ها روشنه. من قدم می زنم و خودمو تو تاریکی گم می کنم. دلم می خواد هیچ کس اینجا نباشه و من تا دلم می خواد داد بزنم یا بدون هیچ رودروایسی زار زار گریه کنم. اما خب، هرچی که دل می خواد هم نمی شه که بشه! یاد عاشورا میوفتم و چند روز قبل از عاشورا که توی خونه تنها بودم. مامان اینا رفته بودن تهران واسه دیدن اقوام و من موندم واسه انتخاب واحد. چه روزهایی بود، و عجب شب هایی! خاطرات عاشورای امسال و نذری دادن و شوخی ها و همه و همه، تند تند از ذهنم رد می شه. آره، سال تحویل من همون شب های تنهایی بود و روز اول بهارم عاشورا! این سال تحویل مال من نیست.
گوشی رو از جیبم در میارم تا اس ام اس هایی رو که توی این چند دقیقه رسیده و نخوندم، یه نگاه بندازم. تبریک عید به روش های اغلب تکراری از طرف افراد نسبتا تکراری! و یهو بوووووووووم. سال بقیه هم تحویل می شه. تنها کاری که می تونم بکنم اینه که فال حافظ بگیرم. این کارو می کنم:
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چو عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دلِ خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله ی آتشکده ی پارس بکُش
دیده گو آب رخ دجله ی بغداد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
دوش می گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه ی بیداد ببر
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
و آنگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دولت پیرمغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

پی نوشت:
1- نمی دونم چرا نوروز امسال برای من بیشتر از یه تعطیلی سه هفته ای ارزش نداره
2- عید همگی مبارک

۱۳۸۴/۱۲/۲۸

نیمکت

"اول باید درخت بشی بعد پرنده ها روت لونه بسازن! دوم سایه بشی واسه رهگذرا، وقتی هم ریشه هات رو زدن بشی نیمکت!"

پی نوشت:
یه تیکه از دیالوگ آخرین قسمت مجموعه ی نیمکت بود. حیف که تموم شد... خیلی دوسش داشتم

۱۳۸۴/۱۲/۲۷

کودکانه

می گه: «داداشی من هم گشنمه هم تشنه م!»
می گم: «شیر می خوری بیارم؟»
می گه: «اونایی که شیر می خوان چی می گن؟»
می گم: «خب می گن شیر می خوام دیگه!»
می گه: «نه، می گن توشنمه!!»
می خندم و می گم: «تو بالاخره توشنته یا نه؟!»

پی نوشت:
مُردم از درد دندون!

۱۳۸۴/۱۲/۲۶

جمعه

...بهم گفت:
تو که درس خوندی،
تو که دانشگاه می ری،
تو که فکر می کنی یه چیزی حالیته!
تو بگو
غروبای جمعه چرا انقدر دلگیره؟!

پی نوشت:


۱۳۸۴/۱۲/۲۳

عادت

عادت کرده ام
به بودنم...
وقتی می خواهی باشم
و به نبودنت
وقتی می خواهم باشی

پی نوشت:
کامنت دونی (صندوق نظرات) فقط واسه کامنت گذاشتنه. اگه می خوای بابت اینکه به وبلاگت سرزدم تشکر کنی یا جواب کامنتی رو که برات گذاشتم بدی لطف کن و برام آف بذار. اون گوشه پایین ایمیل می تونی آی دی منو پیدا کنی.
دمت جیز!
درباره ی اقلیت های جنسی آرش نراقی

از دستش ندین.

۱۳۸۴/۱۲/۲۱

مقاومت و مبارزه!

این ترم درسی دارم به اسم مقاومت مصالح. اونایی که با رشته ی عمران یا مکانیک آشنا باشن حتمن این درس رو می شناسن. توی رشته ای که من می خونم (عمران) مقاومت مصالح درس اصلی و پایه محسوب می شه. بماند که من از پنج فصلی که استاد کامل تدریس کرده هیچ کدومش رو نخوندم! ولی خب همه که مثل من نیستن...
هفته ی پیش استاد گفته بود روی یه مثال کتاب فکر کنیم. وقتی دیروز رفتیم سر کلاس گفت: "کی روی این سئوال فکر کرده بیاد حل کنه". یه چند لحظه ای سکوت بود و سکوت...
نفر اول گروه عمران یکی از بچه های ورودی 82 روزانه است که حل تمرین مقاومت هم با اونه. آقای فرخنده. استاد سکوت رو شکست و گفت: "همین آقای فرخنده که باهاش حل تمرین دارین وقتی با من مقاومت داشت تا می گفتم کی داوطلبه میومد پای تخته! الآن هم یه مقاله ش رو فرستادم قبول شده و پروژه تحقیقاتی بهش دادم" و اینا. خلاصه منظورش این بود که ما خودمون رو نشون بدیم...
استاد منتظر بود که یکی از دخترا رفت پای تخته. استاد گفت: "معلومه خانومای کلاس شجاع تر از پسرا هستن! یهو یکی از پسرا گفت: استاد همه اینا برای رسیدن به آقای فرخنده است. و خب طبق معمول چند نفری زدن زیر خنده...
کاری ندارم به این که شوخی بود. خنده دار بود یا نبود. در مورد اون پسری که این حرف رو زد هم نمی خوام چیزی بگم. می خوام از حسی بگم که اکثر پسرا دارن. اینکه پسرا بهترن. اینکه پسرا بهتر می فهمن یا اگه یه دختری درسش خوبه فقط واسه اینه که خیلی خرخونه و اگه پسرا بخونن خیلی خیلی بهتر از دخترا نمره میارن!
به احمد می گم: "من اگه جای اقبالی بودم حسابی جوابشو می دادم" قشنگ جواب داد: "مهدی آخه چی بگه؟! دختره!"
گفتم: "کاش ما جوابشو داده بودیم" ولی فوری فهمیدم که بدتر می شد. اونایی که دانشجوئن احتمالن می فهمن چی می گم. اگه یه پسری از یه دختر دفاع کنه یا عاشق دختره است یا می خواد خودشو چس کنه! و خیلی سریع محکوم میشه به *س لیسی!!!
پسرا که اینجور دخترا هم اونجور! سکوت بهترین بود شاید...
لعنت به این فرهنگ مردسالار که بهترین دخترای دنیا رو از مطرح شدن محروم می کنه. لعنت...
پی نوشت:
چه خطی دردناکی است خط بین دختر و پسر!
روزنوشت چیزی بود که خیلیا رو عاشق وبلاگ کرد. خود من هم همینطور. واسه این وبلاگ زدم که از زندگی و تفکراتم بنویسم. یادم رفته بود! بعد مدت ها از اتفاقای روزمره نوشتن خیلی خیلی برام سخت بود.

۱۳۸۴/۱۲/۱۵

سکوت من علامت رضایتم نیست!

تصویری از جهان
کارگران جنسی آسیای دور

پی نوشت:
من هفته ای چند بار اینجا رو بروز می کنم. شاید هم هر روز! دیگه خبرتون نمی کنم. خودتون دوست داشتین بیاین.

بعد از تحریر:
روی لینک که کلیک کنید یه صفحه باز می شه با یه عکس. روی START کلیک کنین.
برای اینکه بتونین این لینک رو ببینین باید فلاش پلیر رو سیستمتون نصب باشه. اگه نصب نباشه حدود 15 تا 30 دقیقه طول می کشه تا دانلود و نصب بشه. پس صبوری پیشه کنین!
لینکش هیچ مشکلی نداره...

۱۳۸۴/۱۲/۱۴

درس و درس و درس و درس، همه حرف ها از درس، دغدغه ها از درس، دوستی ها برای درس، شوخی ها درباره ی درس و حتا آغاز یک رابطه با درس...عشقِ درسی!
آهای ملت، من از درس متنفرم!

پی نوشت:
چه جای غریبی است این دانشگاه... تازگی ها فهمیده ام جزوه گرفتن هم ماجرا دارد!

۱۳۸۴/۱۲/۱۲

1- جواب کامنت ها رو توی خود کامنت دونی ها می دم. اگه دوست دارین بخونین.

2- مدت هاست که صبحانه تخم مرغ آب پز نخورده بودم. با اینکه ربع ساعت دیگه سرویس دانشگاه می ره خیلی آروم و از روی حوصله تخم مرغ رو پوست می کنم. می ذارمش تو بشقاب و نمکپاش رو تکون می دم، نع! انگار نمی خواد نمک بریزه. تا نمک از اون سوراخا بیرون نیاد که تخم مرغ شور نمی شه. یک دوبار نمکپاش رو می کوبم زمین. بازم نمی ریزه! اینبار محکم تر می کوبم. نخیر! عین خیالش نیست. این بار تصمیم می گیرم نمکپاش رو سریع تر و محکم تر تکون بدم بلکه یه ذره نمک از سوراخاش بریزه، گدا!! می برمش بالا و میارم پایین...

تخم مرغ زیر نمک ها مدفون می شه! نمی دونم چرا در نمکپاش رو سفت نمی بندن آخه...

ولش، انگار تا مدت های دیگه هم صبحانه، تخم مرغ آب پز نمی خورم!


پی نوشت:

نمک در نمکپاش شوری ندارد

دل من طاقت دوری ندارد

۱۳۸۴/۱۲/۱۱

می رم بخوابم...

هزارتا حرف دارم، یه عالمه نوشته، کلی متن قشنگ، هوارتا حس...

زیادن! بیشتر از قدرت پردازش مغزم هستن. ای کاش دستگاهی بود که می تونست هر چی که تو مغزمه رو آرشیو کنه، اونوقت سر فرصت بهشون فکر می کردم.

خب، حالا که نیس...

پس بیخیال

می رم بخوابم!!