۱۳۸۶/۰۳/۰۳

در کویر چیزی که خوب می روید خیال است!

از خواب می‎پرم. هوای خنک شبای کویر از پنجره میاد تو. ستاره‎ها هم هنوز سرجاشون هستن! به سختی و آروم بلند می‎شم. به راه رفتن تو تاریکی عادت کردم. دیگه سروصدا نمی‎کنم، زمین نمی‎خورم! توی مسیر به پارچ آب توی یخچال فکر می‎کنم. یادمه قبل از خواب پُرش کردم و خدا خدا می‎کنم که به یخ شده باشه. نمی‎دونم چقدر از قبل از خوابم گذشته. زبونم رو به زحمت حرکت می‎دم و می‎کشم روی لبم تا یه کم از خشکی‎شون کم شه اما فایده نداره. حسش نیست لیوان بردارم. لبه‎ی پارچ رو می‎ذارم رو لبم و ...

پارچ رو که میارم پایین انقدر سبکه که خالی به نظر می‎رسه. یه لحظه مکث می‎کنم: پارچ رو آب کنم و دوباره بذارم توی یخچال؟ یا بذارمش روی کابینت و برم بخوابم؟ بیخیال! کی اهمیت می‎ده؟ ...

پی‎نوشت:

خوابت رو که می‎بینم کویرِ تمنا می‎شم!

0 نظر:

ارسال یک نظر