۱۳۸۶/۰۱/۱۷

ذهنِ آشفته‎یِ عصیانگرِ مبارز.

قبلا هم گفتم. هر آدمی توی خودش یه شرق داره یه غرب. یه عطار داره و یه ملاصدرا! اصلن معاصرتر بشیم. هر آدمی یه سهراب داره، یه شاملو. یه فروغ داره یه پروین اعتصامی. همون سهراب و شاملو بهتره. بیشتر باهاشون آشناییم.
سهراب آرومه. شعرش رو که می‎خونی آروم می‎شی. بدی توی شعرش نیست. شعراش پاکه. روحه. حسه. اصلن انگار نه انگار توی این دنیا زندگی می‎کرده. از این دنیا گذشته. ازینجا کنده، رفته بالا. می‎گه اینجا محل گذره. می‎گه بگذار و بگذر. "زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد!" اما شاملو نه. عصیان‎گره. شعراش اندوه و هیجان و عصیان رو با هم داره. می‎خواد دنیا رو درست کنه. دنیا مهمه براش! می‎گه آدمی که دنیاشو نمی‎تونه درست کنه آخرتش کجا بوده؟ می‎گه: "ترجيح مي‎دهم که شعر شيپور باشد، نه لالايي" در مورد سهراب می‎گه: به نظر من وقتی سر یه بیگناه رو لب جوی آب دارن می‎بُرن چه فرقی می‎کنه که آب را گل بکنن یا نکنن؟ یا من پرتم از ماجرا یا اون. (نقل به مضمون)
فرقشون رو حس می‎کنی؟ تو کدوم رو دوست داری؟ دوست داری کدوم باشی؟ شاملو؟ سهراب؟ نمی‎تونی فقط یکی رو داشته باشی. من فکر می‎کنم خود شاملو هم کمی سهراب داره توی خودش. کمی! و سهراب هم کمی شاملو داره. نداره؟
من ترجیح میدم شاملوی دلم گنده‎تر باشه. یعنی من شاملو رو انتخاب کردم. ذهنِ آشفته‎یِ عصیانگرِ مبارز. اینه!
پی‎نوشت:
البته من از شعرای سهراب هم نمی‎تونم بگذرم ها! گفته باشم.

0 نظر:

ارسال یک نظر