۱۳۸۶/۰۱/۲۳

بهش میگن زندگی...

هیچ وقت نتونستی از احساساتت مثه آدم حرف بزنی. یعنی بعد از اینکه کلی جون می‎کنی و احساست رو بیان می‎کنی یا باعث می‎شی طرفت بخنده، یا گیج بشه و یا اگه خیلی با معرفت باشه همینجوری الکی سرشو تکون بده! دیگه عادت کردی دیگه. عادت کردی... فک کنم واسه همین بود که وقتی گفت هیچ‎وقت باور نکرده که دوسش داری فقط سکوت کردی. آخه چیکار می‎شه کرد؟ تقصیر اون که نیست. اونم مثه همه... همه‎ی دنیا که عیب و ایراد نداره. این تویی که خُل و چل به دنیا اومدی. تویی که کم داری. تویی که عرضه نداری احساست رو منتقل کنی. حتا اگه هزار بارم داد بزنی هیچکس باورش نمی‎شه. هیچ‎کس... (این هیچ‎کس هم فحش بزرگیه ها!)

اوهووووم. اوهووووم. می‎دونم. عادت کردی دیگه. می‎دونی کسی نمی‎فهمه احساست رو. خُب به نظرم تنها راهشم همینه. نیس؟ آره دیگه. حالا خودتی‎و حوضت! نه، خودتیو خودت... علی مونده و حوضش. چه فرقی می‎کنه؟ تو که دوسش داری و از این دوست داشتن لذت می‎بری. هر چی هم جون کردی همونی شد که اولش هم بود! خُب، آروم خودتو بغل کن (مثه همیشه)، نفس بکش و خدا رو شکر کن که حداقل خودت می‎دونی که از تهِ تهِ تهِ‎ش... یه جایی که نمی‎دونی کجاس اما مقدس بودنش رو حس می‎کنی... از همونجا دوسش داشتی و داری. همین!

حلوا که خیرات نمی‎کنن! بهش می‎گن زندگی...

پی‎نوشت:

توی تنهایی‎هام با خودم حرف می‏‎زنم. این‎که معلومه؟؟

0 نظر:

ارسال یک نظر