۱۳۸۳/۰۶/۰۵

نام نيكي گر بماند ز آدمي به كزو ماند سراي زرنگار
نمي دونم چرا ولي اين ترانه رو كه خواننده ش فريدون فروغيه اينجا مي نويسم. اسمش روسپيه و داستان بوجود اومدنش هم خيلي جالبه:
ای پناه هوس مردای شب
همیشه گریه به دل خنده به لب
غمگینم از غم و غصه های تو
همدل آدمای بدون دل
نفسم گرم تو از شعله دل
غمگینم از غم و غصه های تو
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو ، شب می گیره
نمی خوام که چشمای خشک تو رو تر ببینم
تو بذار غصه هاتو ، من روی شونم بگیرم
نمیخوام امید تو از دل تو بیرون بشه
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو ، شب می گیره
اينم دكلمه آخرش:
در جاده باريك صحراي بي آب و علف، همه چيز را پشت سر مي گذاشت. پاهاي لاغر و كدره بسته اش بر روي شن هاي داغ گويي بر سبزه هاي بهاري بوسه مي زند. همه چيز برايش سراب بود و سراب. حتي زندگي، اما خود نمي دانست كه مي رود كه جفت خود بيابد ، شايد بند تنهايي را از خود پاره كند و پايان زندگي بي پايان خود را به اصطلاح ببيند و لمس كند. اي كاش مي دانست ، يعني از كوكي مي دانست. اگر تنها آمد و در آخر كار تنها مي رود در ميانه راه به تنها نياز دارد تا در پايان حاوي خانه ابدي اش باشند. پس كلمه را آنچنان ندانست و آموخت كه به جاي تنها، تنها ماند!

0 نظر:

ارسال یک نظر