۱۳۸۵/۰۳/۱۲

...

آرومم و خسته... بالاخره عملیات نقشه برداری رو تموم کردم... واقعن خسته ام... کلافه ام... شب ها که خوابم نمی بره و روزها هم که سگ دو می زنم!
بماند، خسته ام... یه لیوان آب، یه سلام به مامان و چند تا نه در جوابش. دلم می خواد رو تخت دراز بکشم و آهنگ "ساری گلین"* رو گوش کنم. وارد اتاق که می شم جعبه ی ایستاده ی سه تار رو توی قاب پنجره می بینم... خیلی خوشگله، با نوری که از پنجره به داخل میاد حالت خاصی پیدا کرده. دلم واسش تنگ شده، هم واسه سه تارم و هم واسه اون... می خوام از جعبه سه تار و نور قشنگی که از پنجره افتاده روش عکس بگیرم... چند قدم که به سمت کمد می رم تازه یادم میوفته چند ماهه که دوربین عکاسیم خراب شده... ندارمش... به همین سادگی... به سادگی نداشتن همه ی چیزهایی که ندارم... اما... خب، می دونی! نداشتن خیلی فرق می کنه با از دست دادن... من خیلی چیزا داشتم... خیلی چیزا... خیلی!
لعنت به ... به ... چه می دونم به چی! ولش، خیلی چیزا رو از دست دادم، از دست دادن درد داره! درد؟ ولش!
می رم روی تخت دراز می کشم و به سقف نگاه می کنم.
خدا رو شکر، یه گوشه دنج و خلوت واسه تنهایی دارم!

پی نوشت:
* - آهنگی از آلبوم به تماشای آب های سپید، کار مشترک استاد حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان

0 نظر:

ارسال یک نظر