۱۳۸۵/۰۷/۰۴

دیوانگی ششم:

... که چی؟ اگه فکر کردی من یه روزی می گم دارم کیف می کنمُ حالم خوبه و بهت دروغ نمی گم خیلی از مرحله پرتی!

...نمی گم زندگی رو دوس ندارم من حتا اون موقعی که پله ها رو با عصبانیت تمام دوتا یکی می کردم تا برسم به پشت بوم، همون موقع که قوانین سقوط آزاد رو توی ذهنم مرور می کردم، همون موقع که هرکار کردم در پشت بوم باز نشد... همون موقع هم زندگی رو دوس داشتم! انقدر دوسش داشتم که در باز نشه... هیچ ربطی ام نداره که تو و همه ی خیلیا، تو این زندگی باشین یا نباشین. اما دلیل نمی شه که بگم چون زنده ام حالم خوبه...

... اصلن واسه اینکه زندگی رو دوس دارم قرار نیس مثه خر کیف کنم که... هوووووووووووووووووووم؟

دوسش دارم چون دوس داشتنیه، لابد!

...خودم خوشم نمیاد وقتی از یکی می پرسم خوبی! الکی یه چیزی بپرونه... اما خودم همیشه تو جوابش دروغ می گم! خیلی خیلی که راس بگم می گم: "هستم"! .... من دارم تاوان همین بودنو می دم دیگه! دِ آخه اگه من نبودم به کی و کجا بر می خورد؟

...اصلن از همه ی اونایی که دوسم دارن بدم میاد! هرچی بیشتر دوسم دارن بیشتر می پرسن چته؟! منم مجبورم بیشتر دروغ بگم. تو اصلن می دونی دروغ گفتن به کسی که دوسِت داره چقدر نفرت انگیزه!؟ ها؟ ها؟ ها؟

...من از دانشگاه بدم میاد اما مجبورم تحملش کنم چرا؟ چون اگه دانشگاه نرم باید برم سربازی و از سربازی هم بدم میاد. از تفنگ بدم میاد.. از نظم بدم میاد... اصلن من از زندگی بدم میاد... حرفیه؟!

...ولی... خب ... دوسش دارم!

می دونم ... می دونم که زندگی یعنی این که هستی! می دونم... اما خوب هستم که هستم که چی؟ اصلن چرا باید باشم یا چرا باید بودن رو دوس داشته باشم؟ ...

کاش دوسش نداشتم، اگه دوسش نداشتم اینقدر جون نمی کندم!

لابد!

پی نوشت:
فوتوبلاگِ من به روز شد

0 نظر:

ارسال یک نظر