۱۳۸۱/۰۴/۲۳

بنام خدا
سلام
شايد امروز هم مثل روزهاي پيش مطالبي توپ بنويسم ولي هنوز معلوم نيست .
به اصرار موسس كه خواستار خود باوري و اتكا به خود است امروز مي بايستي مطالبي نوشت كه باب دل موسس باشد و نه كس ديگر !!
شايد نوشتن درباره كوه كاري ساده باشد ولي كو مرد عمل!(كوهنورد)
امروز كه از كشاكش كوه بالا مي رفتم خيال مي كردم دارم به آسمان نزديك مي شوم واين خيالي صحيح بود كوهي ما رفتيم نه درختي داشت ونه آبشاري ولي هوايي صاف و آرامشي دلنشين در دل كوه به ياد آيه اي از قران افتادم :(اگر اين قران بر كوه نازل مي شد متلاشي مي گشت)
اين كوه به اين عظمت در برابر انساني چون محمد مصطفي هيچ است و به ياد كتاب پيامبر كه قرار بود هرروز قسمتي از آن را بنويسم.
كوهي كه ما رفتيم همچين كوهي هم نبود خيلي راحت مي شد از اون بالا رفت .
كوه با شكوهي استوار ايستاده بود وبه كساني كه روي آن رفت و امد مي كردند زل زده بود نگاهي بهش كردم به من خنديد گفتم چند سالي اين جايي ؟ برا چي اين جايي ؟ كارت چيه ؟ فايده اي هم داري؟
يا فقط زل مي زني ؟
نگاهي بهم كرد و خنديد .
گفتم : كجاش خنده داشت ؟
گفت : من هم يه روز جوون بودم برا خودم سر و وضعي داشتم اين جورنگام نكن؟
گفتم : مثلا چه طوري بودي؟
گفت : هيچ كس نمي تونست از من بالا بياد از بس كه اين كوهنوردا روم رفتن و اومدن كردن ديگه صاف وهموار شدم .
گفتم : خب پس تو هم بله پس يه وقت برا خودت كسي بودي ...
يه دفعه تو حرفم پريد و گفت : من يادم نمياد چند سال دارم يا از كي هستم يا برايه چيم مي دونم فقط يكي ازپايه زمينم مثل ميخ زمين رو نگه داشتم ولي تو مي دوني برا چي هستي ؟به درده چي مي خوري ؟ ازكي اومدي ؟ كي ميري؟
رنگم پريد سرم رو پايين انداختم باشرمي دوباره تو چشاش زل زدم بهم بازم خنديد.....
يا حق
تا فردا
شما چي ميگين؟

0 نظر:

ارسال یک نظر