۱۳۸۱/۰۵/۰۳

سلام
یه چند روزی نبودم! خلاصش اینه که خیلی کار داشتم. هنوزم دارم احتمالا تا سیزدهم همین ماه چیزی ننویسم آخه یه امتحان ورودی دارم. امتحان ورودی به پیش دانشگاهی بوعلی! خیلی ناراحتم که نمیتونم چیزی بنویسم ولی بالاخره تلافیش رو در میارم! حالا فعلا امروزو غنیمت شمرده مینویسم!!!!!
:: نمیدونم چه حسیه؟ آدم وقتی میبیندشون که لای یه پرچم سه رنگ پیچیده شدن گریش میگیره! امسال عید ما ( من و یه چند نفر) رفتیم دیدن مناطق جنگی. وقتی که داشتیم از اهواز به سمت خرمشهر میرفتیم یه تابلو بود که روش نوشته بود: "منطقه عملیاتی رمضان" آقاجونم (پدرم) پیچید توی فرعی ای که تابلو نشون میداد. میخواست خاطره هاش رو زنده کنه. آخه توی عملیات رمضان شرکت کرده بود. اولش یه دژبانی بود که چند تا سرباز توش بودن. آقاجون پرسید: "میشه رفت جلو" گفتن: "آره" و راه رو باز کردن. یه جاده خاکی بود به سمت مرز عراق. دور تا دورش بیابون. آثاری از سنگرا به چشم میخورد. بوی خاصی میداد. هوا نیمه گرم بود. یه جوری بود، یه حس خاص، بوی عشق می یومد. ناله باد با هق هق آقاجون ست شده بود. اشکامون ناخودآگاه زد بیرون. یه کم که جلوتر رفتیم بغضش ترکید. دیگه نتونست رانندگی کنه. پیاده شد، زار زار گریه می کرد ما هم همراهیش میکردیم. نمیتونستیم بفهمیمش. چند دقیقه بعد دوباره نشست پشت فرمون. آروم آروم اشک از چشماش میریخت. حرکت کرد. از خاطراتش گفت. رسیدیم به چند تا کمپ وایسادیم. باد می یومد چند تا شهید گمراه اون طرفتر دفن شده بودن. یه سنگر بود. یه تانک نیمه سوخته. آقاجون رفت توی یکی از کمپ ها. اومد گفت: "خوابن" همون موقع یکیشون اومد بیرون. سلام کردیم. گفت: "توی این کمپ چند تا شهیدن که تازه پیدا شدن اگه میخواین برین ببینین." رفتم طرف کمپ. درش با صدای مویه باز شد. چند تا پرچم لوله شده که طول هر کدوم از نیم متر تجاوز نمیکرد. گریه نذاشت برم تو. بغضم ترکید. یعنی اینا بهترین افراد ایرانن؟ ما چه کاری در حق اینا کردیم؟. یه گوشه وسایل شهدا بود. عکسهای زیادی از امام بود که از توی جیب شهدا در آوورده بودن. تفنگها و خمپاره های عمل نکرده، چاقوها و در بازکنها، کنسروهای لوبیا، تیرهای مختلفی که همه رو از زیر زمین در آوورده بودن. خاک عراق معلوم بود. تازه اینجاها رو از مین پاک کرده بودن. باد میومد. گریه امونم نمیداد. راه افتادم به طرف قبر شهدای گمنام. یه فاتحه خوندم و یه نگاه غمگین به تانک نیمه سوخته. آروم آروم برگشتم. آهنگ بوی پیراهن یوسف رو میشنیدم. دوباره صدای گریه آقاجون بلند شد. برگشتیم تو ماشین و آروم دنده عقب گرفت. برگشتیم و دوباره توی راه نوار بوی پیراهن یوسف آروممون میکرد. توی جاده خرمشهر بودیم مردم زیر درختای دو طرف جاده نشسته بودن و بچه ها توپ بازی میکردن، غافل از اینکه روزگاری ابر مردانی همچون چمران در زیر این درختها می جنگیدند و جان میدادند. رسیدیم خرمشهر و راه افتادیم به سمت شلمچه. دو طرف جاده دشت بود ولی این دشت مرده نبود زنده بود، جون داشت و با ما صحبت میکرد. آهن پاره ها و وسایل نقلیه سوخته همه دشت رو پوشونده بودن. آقاجون دیگه گریه نمیکرد، فقط نگاه میکرد. آخه اینجا محل شهادت برادرش بود. منطقه عملیاتی کربلای 5. نخل های بی سر از دور پیداشون شد. البته اونارو بعد از جنگ اونجا گذاشته بودن. بالاخره رسیدیم. خیلی شلوغ بود، یه عده گریه میکردن، یه عده سینه میزدن. هر کسی تو حال خودش بود. خاک عراق به راحتی قابل رؤیت بود. باد میومد. پالایشگاه عراق رو میشد دید و همین طور دروازه تبادل اسرا و جنازه ها رو. اینجا دیگه گریه نکردم بلکه فکر کردم. فکر کردم که چرا چنین جنگی، چنین افرادی، چنین جاهایی و چنین عشقی به نسل من معرفی نشدن؟ چرا از جنگ در فقط کشتن و کشته شدن رو به من و نسل من یاد دادن؟ پس خون امثال عمو و دایی من چرا پایمال میشه؟ چرا شهدا شعار تبلیغاتی شدن؟ و هزار تا چرای دیگه.

0 نظر:

ارسال یک نظر