۱۳۸۵/۱۲/۲۰

بغض!

خیلی وقت بود بغض کرده بودم! راه گلوم رو بسته بود، اما اشک نمی‎شد... خیلی جون کَندم یه چیزی بنویسم، نشد. خیلی خواستم گریه کنم اما گریه‎م نیومد. می‎دونی! بزرگ شدم. وقتی بغض می‎کنم، وقتی که دلم هی خودشو میکوبه اینور و اونور که یه قلم بدم دستش و بنویسه، وقتی از دست این بی‎صاحابِ سگ مصّب (دلم) خون به دل می‎شم! می‎چسبم به کار... کار که نه، خر حمالی واسه یه مشت آدم مفت‎خورِ لش به اسم دانشجو! انقدر خودم رو سرگرم می‎کنم تا وقتی واسه‎ش نَمونه. هیچ وقتی واسه‎ی دلم و تویی که توشی نَمونه! بهتون فکر نمی‎کنم. نه به تو و نه به دلم! شبا قبل از خواب تا می‎خوام بفهمم که دیگه نیستی خوابم می‎ره... کاری به خوابهام ندارم... اونا رو یه بار دیگه واسه‎ت می‎گم. صُبحا می‎زنم بیرون... می‎رم دانشگاه... هی طرح می‎دم به امورفرهنگی و هی برنامه اجرا می‎کنم واسه انجمن علمی عمران!! البته به اسم اون... کار می‎سازم واسه خودم. مجبورم... باید انقده کار کنم که بعد از ظهر که میام خونه جنازه باشم! که دیگه مغزم کار نکنه... اما نمی‎فهمم چه حکمتیه! کار می‎کنه لامصّب! بازم یادت می‎کنم. بعد روز بعدش بیشتر خر حمالی می‎کنم...

...

و باز یادت می‎کنم

...

اینم یه جورشه!

پی‎نوشت:

می‎دونم آن می‎شی... حس می‎کنم اینجا رو هم می‎خونی... مخاطب همه‎ی نوشته‎هام تو نیستی! اسم نوشته‎هایی که مال توئه رو می‎ذارم پارمیدا. خوبه؟ شایدم پرندهی آبی! ها؟

0 نظر:

ارسال یک نظر