۱۳۸۵/۱۲/۲۴

پارمیدا - 2

زندگی کردن برای من کار خیلی سختیه... خودت می‎دونی، یه اتفاق ساده، یه جمله، یه برخورد... تا مدتها من رو درگیر خودش می‎کنه. فک می‎کنم دیده باشی بعضی وقتا که حواسم به هیچ‎جا و هیچ‎کس نیست! و توی خودمم. نمی‎خوام از زندگیم بگم... از درگیری‎هام... از شلنگ‎تخته انداختنام... ازینکه چقدر جون می‎کنم تا محیط اطرافم یه ذره، یه کوچولو بهتر بشه... به اندازه‎ی کافی از زندگی غر زدم! بسّه دیگه...

راستش می‎خوام بگم اينا همه‎ش خوبه!، خوبيش اينه که توی روز خستهت می‌کنه، اعصابت رو خورد می‌کنه، بيچا‌ره‌ت می‌کنه، ولی شب نيم‌ساعت که آهنگ گوش کنی، یه فیلم یا سریال ببینی، یه نمه اینترنت کار کنی و یا گاهی چت... همینکه پشت تلفن چرت و پرت بگی یا با هرکی گیر آوردی بشينی گپ بزنی همه‎ش رفته. شب که می‌خوابی خوابش رو نمی‌بينی. شبا فکرت رو نمی‌گيرن... ولی چيزهايی هستن که توی روز خيلی خسته‌ت نمی‌کنن، ولی شبا... نمی‌ذارن بخوابی... توی خوابم ولت نمی‌کنن... راحتت نمی‎ذارن...

می‎فهمی! می‎دونم... تو بهتر از هرکسی سعی کردی من رو بفهمی... حالا که نیستی... حالا می‎فهمم انقده بدی دیدم، انقده از کثافت زندگی گفتم و غرغر کردم! که خوبیاش رو ندیدم...

یه چیز بزرگ بهم یاد دادی:

"همه‎ی زندگی، با دونه دونه کثافتاش، با همه‎ی بدبختیاش، به بودن تو می‎ارزید..."

م ه د ی


پی نوشت:

مریم بند سوم این پست وبلاگ مال تو بود! یادم رفت بهت بگم.

0 نظر:

ارسال یک نظر