زندگی کردن برای من کار خیلی سختیه... خودت میدونی، یه اتفاق ساده، یه جمله، یه برخورد... تا مدتها من رو درگیر خودش میکنه. فک میکنم دیده باشی بعضی وقتا که حواسم به هیچجا و هیچکس نیست! و توی خودمم. نمیخوام از زندگیم بگم... از درگیریهام... از شلنگتخته انداختنام... ازینکه چقدر جون میکنم تا محیط اطرافم یه ذره، یه کوچولو بهتر بشه... به اندازهی کافی از زندگی غر زدم! بسّه دیگه...
راستش میخوام بگم اينا همهش خوبه!، خوبيش اينه که توی روز خستهت میکنه، اعصابت رو خورد میکنه، بيچارهت میکنه، ولی شب نيمساعت که آهنگ گوش کنی، یه فیلم یا سریال ببینی، یه نمه اینترنت کار کنی و یا گاهی چت... همینکه پشت تلفن چرت و پرت بگی یا با هرکی گیر آوردی بشينی گپ بزنی همهش رفته. شب که میخوابی خوابش رو نمیبينی. شبا فکرت رو نمیگيرن... ولی چيزهايی هستن که توی روز خيلی خستهت نمیکنن، ولی شبا... نمیذارن بخوابی... توی خوابم ولت نمیکنن... راحتت نمیذارن...
میفهمی! میدونم... تو بهتر از هرکسی سعی کردی من رو بفهمی... حالا که نیستی... حالا میفهمم انقده بدی دیدم، انقده از کثافت زندگی گفتم و غرغر کردم! که خوبیاش رو ندیدم...
یه چیز بزرگ بهم یاد دادی:
"همهی زندگی، با دونه دونه کثافتاش، با همهی بدبختیاش، به بودن تو میارزید..."
م ه د ی
پی نوشت:
0 نظر:
ارسال یک نظر