۱۳۸۶/۰۱/۰۸

اشک!

تشک رو پهن کردم. پاهام رو دراز کردم روش. تکیه دادم به دیوار و تو تاریکی اتاق قایم شدم. خیره شدم به نور مهتابی که از لای در میاد تو و طبق معمول چند هفته‎ی اخیر اشکام پشت چشمم منتطرن که بریزن بیرون. از پایین صدای خنده میاد. دلم توی مستند 4 جا مونده. پیش اون هنرمند عجیب و غریب که با سنگ و چوب ... معجزه می‎کرد. تا آخرش ندیدم. نشد خو!

می‎خوام آروم آروم دریچه‎ی چشمم رو باز کنم تا اشکام قطره قطره بیاد و سر بخوره رو صورتم. از حرکت آروم و اصطکاکشون با پوست صورتم لذت می‎برم. اما یهو همه‎ش می‎ریزه. راه گلوم بسته می‎شه و خدا خدا می‌‎کنم صدام در نیاد. یه عالمه اشک می‎ریزم و هیچ دلیلی هم نداره! اشک الکی! چند هفته‎س همیشه پشت چشمش اشکه... همه‎ش باید حواسم باشه که سرازیر نشن. همه جا، تو سلام و روبوسی کردن، وقت شیرینی خوردن، وقت سفره رو پاک می‎کنم، وقتی تلویزیون می‎بینم، وقتی لامپ خاموش می‎شه، وقتی می‎خندی... هر وقتی!

می‎ترسم از این همه اشک پشت چشمام، می‎ترسم از دلی که با یه تلنگر می‎شکنه، می‎ترسم از دل نازک شدنم.

نمی‎خوام باور کنم. نه ...

اگه وا بدم...

اگه وا بدم، خب وا دادم!

کارم تمومه ... تمومه.

0 نظر:

ارسال یک نظر