۱۳۸۳/۰۷/۲۲

نمی دونم چی شد که یه دفعه فکرش ذهنمو مشغول کرد یه دفعه صدای نازنینش پیچید توی گوشم یه دفعه چهره ی نورانی و خندانش جلوی چشام نقش بست انگار که رو به روم ایستاده و داره به من لبخند می زنه چه قلب مهربونی داشت چه انسان پاکی بود چه قدر با صفا و پر انرژی بود با این که سن زیادی ازش می گذشت همیشه شاد و سر حال بود اولین بار که دیدمش دستاشو به حالت تواضع گذاشته بود روی سینشو با لبانی پر از گلهای نو شکفته ی لبخند به من گفت(سلام پسر جان خوش آمدی) انگار که همین دیروز بود توی حرف زدنش اینقدر کلمات قشنگ و دوست داشتنی به کار می برد که آدم دلش می خواست ساعت ها پای صحبتاش بشینه و لذت ببره ای کاش مادربزرگ من بود اونوقت هر روز می رفتم بهش سر می زدم و تا اونجا که در توانم بود ازش مراقبت می کردم اما حیف که از ما خیلی دوره خیلی دلم براش تنگ شده یادش به خیر وقتی که رفته بودیم دیدنش نوه های بازیگوش و شیطونش مدام سر به سرش می ذاشتن اون هم مثل همیشه با یه لبخند پر از عاطفه و محبت به روحشون گرما می بخشید چه دستپخت خوبی داشت مربای هویجش خوشمزه ترین مربایی بود که توی عمرم خورده بودم هر سال دم دمای عید که می شه با کمک همسایه ها و بر و بچه ها سمنو می پزه اونم چه سمنویی به خدا همچین غذاهایی توی بهشتم پیدا نمی شه الان هم که دارم می نویسم زیر دندونام مربای خوش عطر بهار نارنجشو مزه می کنم جای همه خالی امیدوارم این عطر توی نوشته هام هم پیچیده باشه خدا کنه که همیشه سلامت باشه خدا کنه 120 سال عمر کنه خدا کنه زندگیش پر از شادی و صفا باشه خدا کنه هیچ وقت گلای لبخند روی لباش پژمرده نشه ای کاش من هم می تونستم مثل اون باشم مثل اون ساده و بی ریا متین و متواضع ای کاش می شد با همه مهربون باشم قلبمو از کینه و غرور پاک کنم و مثل یه بلور زیبا بدرخشم

0 نظر:

ارسال یک نظر