۱۳۸۳/۰۸/۰۳


بر پشت آن پرنده ی سفید پر و زیبا آسوده و بی دغدغه بر فراز کویر داغ و تشنه به تک درختچه های خشک و بی کس که از زیر نگاه خاکستری ام عبور می کنند می نگرم تا جایی که می توانم خاک می بینم خاک های داغ و مضطرب مضطرب ازنامردی طوفان طوفانی که دودمانشان را بر باد می برد می برد به آن بالاها بالاتر از خورشید بالاتر از خیال بالاتر از هر چه که هست و آخر کار به صورت من دیوانه می زندشان جگرم را به آتش می کشد قلبم بی حرکت مانده تشنه ی یک قطره محبتم این پرنده تا کجا توان تحملم را دارد منی که زخمی تر از پنجه ی خونین غروبم منی که در این سکوت وحشت و گمراهی چشم انتظار پیام قاصدک های توام من من یک درخت نحیف و بی جانم آرزو دارم که روزی سینه جلوی آن طوفان بی رحم بلند کنم نگذارم تا این خاک مقدس را به تاراج برد نگذارم تا ریشه هایم را هستی ام را غرورم را به شهر معلق سیاهی ببرد و تو ای باغبان مهربان دستان پر مهرت را به شکوفه های ظریف و خوش عطرم بکش تا که ازوجود تو سیراب شوند تا میوه وثمردهند تا رشد کنند تا به اوج بروند تا به دست خدا برسند

0 نظر:

ارسال یک نظر