۱۳۸۳/۰۷/۱۵

زندگی- نگاه- فکر و تخیل- دیدگاه- قصد- مقصود- رفتار- گفتار- کردار- هزار و یک کلمه ی پر معنا کلماتی که هم اکنون از دریچه ی ذهنم می گذرد من چگونه می توانم با وجود این همه راز نهفته در مغزم آرام و بی تحرک گوش به فرمان شیاطین نفسم باشم؟ چگونه می شود فهمید؟ چگونه می توان دریافت که کمال و خوشبختی چیست؟ اگر باعث و بانی هر عملی مغز است پس چرا در عمل مغز هنگامی از خواب بیدار می شود که کار از کار گذشته؟ چرا؟ چرا باید به حکم انسان بودنم انسان گونه رفتار کنم؟چرا باید به زبان مادری سخن بگویم من که زبان عشق را بهتر از هر زبانی آموخته ام آیا کسی پیدا می شود که بفهمد وقتی از پرنده ای سخن بگویم؟ پرنده ای که فرسنگ ها دورتر از فاصله ای که هر انسانی قدرت شنوایی دارد نجوا کنان مرا به سوی خود می خواند نه این فکر و خیال نیست این عین حقیقت است حقیقت محض اما..... من بال پریدن ندارم من آزاد نیستم آزادی فقط از آن اوست او که نگاهش معنای هستی بخش و زیبای ایمان است او که قلبش بلوری از ستاره های چشمک زن آسمان ایثار و مهربانیست او که چشمانش صحنه ی یک روح دل انگیز و زلال و بی ریاست و من تنها و بی کس در حسرت یک نیم نگاه ای کاش می توانستم بدانم که چگونه؟ چگونه می توان خوبی را جست؟ چگونه می شود عاشقانه زندگی کرد بدون آن که معشوقه ای در کنار تو آرمیده باشد؟ چگونه می توان خورشید را از آن خود ساخت؟ چگونه می توان روح را به پرواز در آورد؟ چگونه می شود که کسی به معراج رود آن هم با دستی خالی و با پایی برهنه؟ یک چیز واضح است من در جستجوی پاکی ام در جستجوی معنایم در جستجوی آزادی می خواهم روحم را پرواز دهم از این سردابه ی جسم بگریزم از انسان ها فاصله بگیرم به فلک الافلاک برسم به اوج برسم به نور برسم من می خواهم که به معراج عشق بروم به زیارت پرنده ی کمال بروم و اما یک سوال از کجا باید گذر کرد؟ تا کجا باید دوید؟ چگونه می توان پاک بود؟ چگونه می توان زلال بود حتی بدون این که فرشته ی وحی فانوس روشنایی را جلوی پاهایت قرار دهد خداوندا او همان قدیسه ی شهر فرشتگان است و من برای بوسیدن انگشتان پایش بی قراری می کنم باید زندگی را از نو شروع کنم چشمانم را با اشک شوق شست و شو دهم تا جور دیگر ببینم من همانند نوزادی شروع به حرف زدن خواهم کرد اما حرف زدن از عشق و قدم به سوی کمال خواهم نهاد و کم کم پر خواهم کشید باید قداست را از آن پرنده ی زیبا آموخت باید صبر پیشه کرد راه مقصود بسی طولانیست راهی پر تلاطم راهی که در آن هرآینه شیطان یاس و نا امیدی سد راه می کند یادم باشد که جیب تلاشم را پر از سنگ های اراده کنم کدامین شیطان را از سنگسار اراده و ایمان رهاییست؟ و تو ای پرنده ی زیبا ای پادشه شهر فرشتگان تو ای ناووس قلب طوفان زده ی من آواز یاری ات را سر بده نغمه های دوستی را به دست های قاصدک دلت بسپار و مرا رهسپار جاده ی عشقت بنما مرا در آغوش خود جای ده بگذار تا نسیم خوش عطر گیسوانت را بر روی گونه هایم میزبانی کنم که من شیداوار و عاشقانه در جستجوی تو ام در جستجوی پاکی ام در جستجوی معنایم

0 نظر:

ارسال یک نظر