۱۳۸۵/۰۹/۱۵

ترس!

اونم مثل من بود... خیلی طول کشید تا به این زندگیُ آدماش عادت کنه. توی 26 ، 27 سالگی تازه یاد گرفت دست از خُل‎و چل بازیاش برداره. اون‎موقع بود که فهمید توی این دنیای لعنتی، نمی‎شه واسه دلت زندگی کنی! تازه 3، 4 سال بود که قانونای زندگیِ کثیفِ امروزی رو یاد گرفته بود. کسی چه می‎دونه؟ شاید هنوزم تهِ دلش از نکبتِ این زندگی خون بود! لابُد. وگرنه که با زن و بچه‎ش نمی‎مُرد! اونم موقعی که تازه داشت زندگی‎ش سروسامون می‎گرفت.

من از مرگ نمی‎ترسم... اینو هزاربار گفتم. اما نمی‎تونم ازین دنیا دل بکنم! به خاطر مامانی که دوسم داره (دوسش دارم) یا بابایی که بهم تکیه می‎کنه (بهش تکیه می‎کنم). به خاطر دختر و پسرایی که دوسم دارن و دوسشون دارم. به خاطر خودِ تو!!

می‎ترسم... خیلی می‎ترسم که اگه یه روزی، بعد کلی سال که گذشت و من به کثافت این زندگی عادت کردم و دیگه هی شیلنگ‎تخته ننداختم و آروم سرم رو انداختم پایین و سرم به آخور خودم گرم بود و مثلن به موهام رسیدم و با آهنگای زاغارت (؟) تیریپِ حامد حاکانی حال کردم و خلاصه یه جورایی بقیه به چشم آدم حسابی نیگام کردن، یهو... مثلن دُرُس وقتی که دارم با چند نفر می‎رم شمال که مثلن عشق کنیم! یه کامیون جلو ماشینم سبز بشه و .... یهویی‎ ها!! همینجوری الکی!

یکی نیس بگه آخه تو که اون بالایی....

همین!

0 نظر:

ارسال یک نظر