۱۳۸۰/۰۹/۳۰

سلام
- پيرو ايميل يكي از دوستان كه خواسته بودن از خاطره هام بگم كه ياد دوران قبل از ديپلمشون بيفتن سعي خودم رو ميكنم.
- پريروز يعني چهارشنبه بعد از صبحانه و publishكردن وبلاگ رفتم مدرسه. اولين زنگ هندسه داشتيم. وسطاي زنگ بود كه يهو معاون آموزشي مدرسه اومد سر كلاس و كفت مهدي اسماعيلي بياد كارش داريم. خلاصه منو بگي همچين ترسيدم كه اصلا فكرشو نمي تونين بكنين. آخه من، يه بچه ساكت... چي ازم ميخوان؟ خلاصه رفتيم بيرون از كلاس كه آقاي سرمست كه همون معاون آموزشي باشند گفت كه برو پژوهشكده! اينجا بود كه ديگه از فرط نگراني يه سه چهارتا سكته زدم. با چند تا از بچه ها رفتيم پژوهشكده علم و تربيت. وقتي به پژوهشكده رسيديم تعدادي از معلما و دانش آموزاي ديگه بودن كه از اطراف اومده بودن و از نوشته هايي كه زده بودن فهميديم كه اولين سمينار آماره (گپ آمار) و ما هم دعوت شديم(حالا روي چه مبنا و اساسي خدا ميدونه) خلاصه قبل از شروع سمينار يك كم توي تحقيقاي دانش آموزا كه براي درس آمار انجام داده بودن(كه البته خود من هم پارسال مجبور به انجام چنين كاري شدم تا آمار رو پاس كنم) گشتم. عجب تحقيق هايي بود، واقعا جالب بودن. براي اولين بار تو زندگي گفتم از وقتم درست استفاده كنم، شروع كردم به خوندن تحقيق ها. توي همه اونا يه تحقيق تقزيبا بزرگ از يه گروه فكر كنم سه نفره از دبيرستان دخترانه فرزانگان نظرم جلب كرد. خيلي جالب بود، در مورد رابطه جوانان با دين بود و اينكه آيا جوون ها از دين گريزانند يا نه؟ شروع كردم به خوندن. صد تا پرشس نامه بود كه به طور تصادفي بين جوان ها پخش شده بود كه سئوالاي خيلي خوبي داشت. آخرشم درصد جواب هاي مثبت منفي و بدون جوابها رو براي هر سئوال نوشته بود. آمارايي كه داده بود خيلي جالب بود، منم عين ديوونه ها با يه ورق و يه خودكار شروع كردم به نوشتن از روي آمار هايي كه توي تحقيق بود. يه ملتي هم داشتن منو نگاه ميكردن!!. همه پيش خودشون مي گفتن اي بابا عجب درس خونه!! غافل از اينكه منم اونا واسه وبلاگم مي خوام وگر نه عمرا چنين كاري نميكردم! خلاصه به خاطر همين موضوع منم همه سئوال ها رو ننوشتم! اونايي رو كه نوشتم حتما بهتون مي گم. خلاصه خلاصشو بگم كه بعد از يه سري سخنراني هاي مفيد براي استراحت اول رفتيم بيرون از سالن. بعد از پذيرايي با آب ميوه و كلوچه من ديگه رفتم مدرسه، نمي دونم بقيش چي شد. ولي هر چي نباشه خيلي حال داد. چرا؟ چون نه كلاس هندسه رفتم نه زبان فارسي، آخ عجب حالي داد!!!
- الآن ديگه بايد برم صبحانه بخورم و برم موسسه زبان شكوه واسه امتحان. ببخشيد ديگه وقت ندارم ولي اگه بتونم امروز يه بار ديگه بقيه حرفامو ميزنم!

سئوال:
- مي دونين از اين همه وقتي كه دانش آموزا تو مدرسه هستن چقدرش به درس پرداخته مي شه؟

جواب:
- باشه بعدا

تنهايي:
- ديروز يعني پنج شنبه يه برگه رو از زير دست يكي از بچه ها كش رفتم ديدم روش يه شعر نوشته نمي دونم شاعرش كيه ولي خيلي قشنگه:
قطره بارانم، من يكي هستم ولي يك از هزارانم
در پي پيوستن به جمع يارانم، قطره بارانم
قطره بارانم، فكر همراهي با سيل خروشانم
به فكره تشنگي گلها در گلستانم، قطره بارانم
قطره بارانم، مي توانم چشمه هاي خشك را از نو بجوشانم
مي توانم سرزمين خشك را از نو برويانم
كوچكم اما دست دريا را هميشه پشت سر دارم
من به صبح روشن فردا اميدوارم
قطره بارانم، از تبار نورس اميدوارانم
عاشق هر ذره اي از خاك ايرانم، قطره بارانم
قطره بارانم، مي توانم چشمه هاي خشك را از نو بجوشانم
مي توانم سرزمين خشك را از گل بپوشانم، قطره بارانم

پايانيه:
- اميدوارم هممون يه قطره بارون باشيم!!
- تا حالا شده احساس كنين طولاني ترين غم دنيا رو دارين؟ اگه همچين احساسي رو داشتين بدونين يه شباهت هايي با من دارين!!!
سي يو سوون
كسي كه همه رو دوست داره