۱۳۸۳/۰۴/۲۴

يك: آره يك ساله ديگه پشت كنكور موندم. البته امسال پشت كنكور موندن واسم منافع زيادي داشت كه نمي گم تا دلتون بسوزه! ضرر هم داشت و يكي از ضررهاش ننوشتن وبلاگ بود. منم مثل همه فقط ضررهاي كنكور رو مي گم.
دو: حدودا دو سال پيش بود. يه روز وقتي داشتم چك ميل مي كردم به يه ايميل برخوردم از طرف يكي از بچه هاي گروهي كه توش عضو بودم (از كلوپ هاي اونموقع ياهو كه اسمش يادم نيست). از يه وبلاگ (يه گاز سيب سرخ) تعريف كرده بود. وبلاگ؟ اسم تازه اي بود منم عاشق چيزاي تازه. زدم روي لينكش و رسيدم به وبلاگ عليداد ابن الدين. شروع كردم به خوندن. خوندم و خوندم تا تموم شد. تازه فهميدم عجب چيزيه اين وبلاگ. به عليداد ايميل زدم، گفتم: مي خوام وبلاگ بزنم چي كار كنم؟ گفت: برو وبلاگ حسين درخشان همه چي رو توضيح داده. خلاصه اينجوري شد كه وبلاگ نويس شدم. از كار گروهي خوشم مياد به خاطر همين هم سعي كردم وبلاگ رو گروهي كنم.
سه: سه نفر شديم، من و محمود و محمد كه هر دو از دوستاي نزديكم هستن. گرچه هيچ كدوم درستو حسابي ننوشتيم ولي از حالا من كه مي خوام بنويسم.نيما هم هست نمي دونم بنويسه يا نه.
چهار: چهار قسمت واسه وبلاگ طراحي كردم و چون اصلا HTML بلد نبودم (و البته هنوزم نيستم!) به صورت ساده تايپ مي كردم. يكي نوشته معمولي بود ، يكي يه سؤال از خواننده ها، سوميش نظرخواهي بود (كه اونموقع انقدر عام نشده بود) چهارميش هم يه كاري بود كه پيشنهاد مي كردم خواننده ها انجام بدن.
پنج: پنجمين كاري كه انجام دادم اين بود كه يه ساعت واسه وبلاگ گذاشتم. يه روز آيداي مرحوم (كارپه ديم) گذارش افتاد به وبلاگ ما. بهم گفت: «آخه توي وبلاگ ساعت مي ذارن؟ نبايد بفهمي چند ساعت وبلاگ خوندي!» منم ديدم اي بابا، راست مي گه ها، اينجوري بود كه ساعت رو بر داشتم.
شش: شش يا شايدم هفت بار كه نوشتم ديگه مطلبي براي نوشتن نداشتم. كم آوردم. نويسنده ذهن خلاق مي خواد، الكي كه نيست. نمي دونستم چي كار كنم. آخه اونموقع من فقط مي نوشتم، چيزي نمي خوندم. از قديم هم گفتن نخوانده نتوانست چيزي نوشت! اينجوري بود كه گفتم بخونم.
هفت: از هفت تا وبلاگ خيلي خوشم ميومد. يه گاز سيب سرخ، كارپه ديم، هيس، يادداشت هاي يك زن منسجم، تهراندخت (كه همگي تعطيل شدن)، خورشيد خانم و دخترك شيطان. نحوه نگارش و ديدشون نسبت به موضوعات برام جالب بود. البته اينها تنها وبلاگ هايي كه مي خوندم نبودن ها!
هشت: هشت هفته اي به اين منوال گذشت. ديگه بيشتر از نوشتن به خوندن مي پرداختم. نه تنها ايده اي واسه نوشتن نداشتم، بلكه ديگه ازش لذت هم نمي بردم. يه وقتايي كه جو مي گرفتم خوب مي نوشتم تا اينكه يهو فهميدم بابا كنكور دارم! وارد پيش دانشگاهي مي شدم و ديگه نه حال خوندن داشتم نه نوشتن.
نه: نه ماه تا كنكور وقت بود. بايد خودم رو بارور ميكردم و بعد نه ماه مي زائيدم. مثل يه حلزون (اونموقع اينطوري فكر مي كردم). بعدش فهميدم من نبايد بعد نه ماه بزام، بلكه خود به خود زائونده مي شم (چند بارش بماند كه توان شمارشش نيست!). القصه ديگه دل و دماغ نوشتني نمانده بود چرا كه هر چه دل ودماغ داشتم خرج خوندن درس مي كردم.
ده: دقيقا ده تا هزار، فكر مي كردم رتبم ده هزار بهتر از اوني بشه كه آوردم. يعني بشه بيست و سه هزار. اما نشد و موندم پشت سد كنكور. قصد داشتم بعد از كنكور وبلاگ نويسي رو شروع كنم. بعد كنكورم يه سال به تعويق افتاد!
يازده: يازده بار سعي كردم خوندن رو واسه كنكور دومم شروع كنم. شنبه، اول هر هفته. ولي نمي شد. شنبه حالم نمي يومد، يكشنبه كار داشتم، دوشنبه مهمون داشتيم! تا مي شد وسط هفته. بعدشم مي گفتم باشه يه بارگي از اول هفته آينده (اينه).
دوازده: (در مورد دوازده چي بنويسم؟ هووووم؟ آهان) دوازده تقسيم بر چهار مي شود سه!! سه تا از دوستاي نزديكم توي كتابخونه ملي كرمان درس مي خوندن. همشون هم پر حرف و بيخيال درس. اين شد كه با رفتن به كتابخونه به جاي درس خوندن مي شستيم آواز مي خونديم. از صبح تا شب حرف مي زديم اينم از درس خوندن قبل از عيد من! تا اينكه يه كتابخونه ساكت و خلوت پيدا كردم مخصوص درس خوندن.
سيزده: تمام سيزده روز عيد رو مي خواستم بخونم ولي دلم نيومد نرم تهران ديدن اقوام درجه اول. واسه خستگي در كردن هم بد نبود (نه كه من خودم رو كشته بودم!) ايد شد كه سيزده روز عيد هم (كه به خودي خود نحسه) به نحوست ارتدراس (درس خوندن) نپرداختم. اينجا بود كه وجدان آگاهم كاملا ناآگاهانه بهم گفت هي خره! امسالم داري مثل پارسال گند مي زني ها. بدبخت، مجبوري با اين روح لطيفت بري سربازي! در همين هنگام آگاهانه و با اختيار كامل و برحسب شرايط و اقتضاء زمان تبديل به موجودي عشق درس (يا به روايتي خرخون) شدم.
چهارده: چهارده هفته برنامهريزي طي دو طرح نوروز83 و مرور و جمع بندي كه توسط گزينه دو اجرا مي شد باعث شدن اميدوار بشم. با اين كه دو هفته رو از دست داده بودم ولي توي دوازده هفته باقي مونده روزي 20 ساعت درس خوندم و حميت ها به خرج دادم تا قبول شم. البته بدونيد روزهاي من معادل 5 روز آدمواره! يعني به حساب آنسانها روزي چهار ساعت!!!!
پانزده: فكر كنم پانزده كتاب اختصاصي رو براي شركت در كنكور سراسري بايد مي خوندم كه البته نخوندم! يعني همش رو نخوندم. ما اينيم ديگه!
شانزده: به طور متوسط شانزده فرمول براي هر فصل كتاب فيزيك! آخه اين چه ظلميه؟ چه جوري ميشه اينا حفظ كرد؟ چه آشي چه كشكي؟! وقتي نمي شه منم هيچ سعي و تلاشي در اين رابطه نكردم!!
هفده: هفده ساعت در روز درس بخونم كه چي؟ مهندس بشم؟ مي خوام صد سال سياه نشم! مگه عقل و شعور آدم به مهندس بودنشه؟ مگه علم فقط تو دانشگاه پيدا ميشه؟ (نه فقط توي چت روما ريخته!)
هجده: آره خود هجده ساله ها توي خارج عشق و حال مي كنن ما هم توي ايران بايد بشينيم واسه كنكور بخونيم. اه اه اه! (اين سه بند گذشته رو گفتم بفهميد من ايرونيم و توي ايرون زندگي ميكنم و البته جوونم هستم! به همين دلايل همه زمين و زمان مقصرند جز من!)
نوزده: نوزده عددي است اول يعني فقط به يك و خودش بخش پذير است مگر اينكه منظور طراح سؤال چيزه ديگه هاي باشه!!!!!
بيست: دقيقا بيست تا نه، حول حوش بيست تا وبلاگ فارسي بيشتر وجود نداشت زماني كه ما عاشقانه رو ساختيم. حالا كه فكر كنم صد برابر رو شده باشه؟

اين همه ضغري كبري چيندم بگم:من بعد دوسال دوباره برگشتم به دنياي ديجيتال. دوسال واسه ديجيتاليون خيلي زياده به همين خاطر همه كس و كارم رو از دست دادم! غريبه غريب شدم. يه همت كنين نذارين غريب بمونم. ميدونم شما ميتونين. من دنباله فاميل مي گردم. پس منزل خودتونه:

0 نظر:

ارسال یک نظر