۱۳۸۳/۰۴/۳۱

فلسفه زندگي از ديدگاه محمود

قسمت دوم(قسمت آخر)

يه روز پاي بازي سيمز بودم ديدم همش تكرار زندگي است همش غذا خوردن و سركار رفتن وخوابيدن و ....به خودم لرزيدم(ياد اين جمله افتادم :"من از مردن نمي ترسم از بيهوده زيستن مي ترسم)

گفتم منم كه مثل همينام !چه كار كنم؟ عمرم داره حروم مي شه‌ وقتم داره حروم ميشه به بطالت مي ره هيچ كار هم نمي كنم! چيكار كنم؟

دو سه روزبه پارك كنار خونه مي رفتم به يه جا خيره مي شدم فقط فكرو فكر حالا كه من فهميدم بايد به خدا برسم بايد چكار كنم؟ آخه چه جوري؟

تو اين فكرا بودم يه راه به نظرم رسيد "حرف زدن" آره اگه مي خواي يكي بشناسي باهاش حرف بزن سريع يه حديث به يادم اومد "نماز خواندن حرف زدن بنده با خداست و قرآن خواندن حرف زدن خدا با بنده است"داشتم از خوشحالي پر در مي اوردم از خوشحالي بلند شدم و سريع اومدم خونه.

آره بايد بهتر نماز بخونم بايد بيشتر قرآن بخونم مگه قرآن براي من نيمده.

روز بعد دوباره دنبال راههاي جديد! چه جوري نزديك و نزديكتر بشم يه كم به خدا نزديكتر بشم

ياد خاطرات گذشته افتادم و ياد اين كه" همه كار و همه چيز براي خدا !"

خوشحال تر از روز قبل به خونه اومدم. همينه! خودشه! ديگه هيچ!

از هر راهي مي توني خودتو به خدا نزديك كن

با علم با پول با عبادت با خوش اخلاقي با ازدواج با كمك به مردم وبا ...

هر جور كه مي توني فقط يه قدم جلوتر برو

ومن تازه راه و مقصد رو ديده بودم واز حالا نوبت من بود و مي دونستم:

رهرو آن نيست گهي تند و گهي خسته رود

رهرو آن است كه آهسته و پيوسته رود

وادامه دارد تا ابد...


0 نظر:

ارسال یک نظر