۱۳۸۳/۰۴/۲۵

اينو تقديم مي كنم به آيداي كاپي ديمه مرحوم:
پيرزن براي مراجعه به پزشك نزد فرزندان خود به شهر ديگري مي رود. پيرزن بيمار است. دكتر بستري اش مي كند. پيرمرد تلفني خبردار مي شود. او در خانه تنهاست. او، براي اولين بار در خانه تنهاست. او به تنهائي عادت ندارد. از تنهائي مي ترسد و براي گريز از تنهايي به گذشته اش پناه مي برد. خاطرات غبار نشسته را گردگيري مي كند. حافظه اش به خوبي ياري اش مي كند. به ياد دارد زماني را كه جواني 23 يا 24 ساله بود. سال 1334 خورشيدي. هم اكنون، 23 سال آغاز جوانيست ولي آنوقتها نيمي از عمر بود! بگذريم، به واسطه شغلش در همه روستاهاي اطراف مي شناختندش. او تاجركي بود كه از روستايي به روستاي ديگر كالا مي برد. از روغن حيواني و كشك بگير تا نفت و بنزين. به رسم زمان و اقتضاي سنش ازدواجش اجتناب ناپذير بود. سيد رضا را مي شناخت. همه سيد رضا را مي شناختند! معتمد آن ناحيه. شنيده بود كه دختركي 15 يا 16 ساله دارد. به ديدار سيدرضا رفت و از دخترش خواستگاري كرد. سيد رضا هم او را مي شناخت! عروسي مفصلي گرفتند. زير سايه كهنترين درخت آن اطراف. بنا به سنت رسول خدا. برنج و روغن حيواني و آبگوشت. غذاي اشرافي مردمان آن روزگار. و زندگي آغاز شد، مرد كار مي كرد و زن خانه داري كه البته آنوقت ها يك شغل بود! 50 سال گذشت سريعتر از برق. ما حصل زندگي اش ، ما حصل 50 سال زندگي اش 9 فرزند ، يك خانه زيباي شهري، اضافه شدن پير به مردي اش، تبديل راه مكه اش به كهكشان! و البته زندگي روزمره ي شهري است. ده سالي هست كه شهر نشين شده اند.پيرمرد از شلوغي بيزار است. از خانه هاي كوچك بيزار است. از خانه هاي خسيس كه جايي براي رشد گياهان ندارند. او، بع ياري وانتش اي وضع را تحمل مي كند. صبح زود به روستا مي رود و عصر برمي گردد و سرشب مي خوابد كه سحرخيزي راز سلامتي اش است. هنوز تاجر است ولي حالا فرش و پسته خريد و فروش مي كند. خود را از زمين كشاورزي رهانيده است و حال در گوشه ي خانه اي بزرگ، از نظر شهرنشينان و كوچك ، از ديد روستائيان كز كرده و به ياد پيرزن است كه تا اين لحظه تنهايش نگذاشته بود. گريه اش مي گيرد. دل نازكي دارد و هيچ گاه سر سختي نشان نمي دهد. اشكش كه بيايد مي آيد! فرزندانش هم افراد مهمي شده اند و خود به آنان افتخار مي كند. پيرمرد تحصيلات عالي ندارد. نه، در حد مكتبخانه هاي قديم. ولي، خبرها را از جواني پيگير بوده و تحولات را درك كرده است. از نظر من از هر روشنفكري روشنفكرتر است! از برنامه هاي تلويزيون نفرت دارد (البته به جز اخبار) معتقد است كه تلويزيون وقت را به بطالت مي كشد و ارزش كتاب را منسوخ مي كند ( يا كرده است!). از تنهايي مي ترسيد. تلفن را برداشت و به عروسش زنگ زد. از حال پيرزن پرسيد و باور نكرد كه فقط براي آزمايش چند روزي بستري است. دلش شور مي زد و از تنهائي مي ترسيد! به ياد فرزندش افتاد. علي. قرن ها پيش شهيد شده بود. اشكي غلتان گونه اش را پيمود و در گودالهاي بيشمار فرش فرورفت. تلخي جنگ را با مغز استخوان مي چشيد. از جنگ بيزار بود. پسر شهيدش چفيه به گردن نمي انداخت بلكه مي جنگيد! و در هيچ عكس و فيلمي حاضر نبود.او، شهيدش را مي گويم، از هر چيزي كه رنگ تعلق پذيرد آزاد بود. پيرمرد دلشوره داشت و از تنهائي مي ترسيد. خاطرات سال هاي دور هم به ياريش نيامد. تلفن وسيله سوء تفاهم است! گمانش قويتر شد. برخاست و لباش پوشيد. دامادش هم اكنون مي آيد. مي خواهند به شهر ديگر روند و به بيمارستان براي ملاقات. از راه نرسيده به بيمارستان مي روند. خيالش راحت نمي شود. ديدتش، ولي باز هم دلشوره دارد. او از تنهائي مي ترسد. به خانه پسر بر مي گردد و شام مي خورد و مي خوابد. بازهم از تنهايي مي ترسد حتي در خواب. ظهر ديگر روز باز به بيمارستان مي رود و جاي نوه اش كنار پيرزن مي ماند. همه رفته اند. او تنهاست ولي از تنهايي نمي ترسد! تعجب مي كند. پيرزن خواب است و او تنهاست ولي نمي ترسد.خنده اش مي گيرد. از اشتباه خود خنده اش مي گيرد. آري، اشتباه مي كرده است. او از تنهائي نمي ترسد. نه، او از نبودن پيرزن مي ترسد. او پيرزن را دوست دارد. به همين سادگي؟! مي انديشد كه عشق اين همه ساده است؟ حال مي فهمد كه چقدر زندگي را سخت گرفته است. چه ديروزهايي را، كه امروز گذشته اند، از سر دلشوره امروز، كه فرداي گذشته اند تباه كرده است! افسوس مي خورد و آه مي كشد چرا كه فردا مهم نيست. ولي نه، افسوس براي چه، گذشته هم مهم نيست! مهم امروز است، امروز. مي خندد از ته دل مي خندد و خشنود است كه پس از هفتاد سال زندگي حداقل به اين راز پي برده است.
خدايا، خداوندا آسان بودن دشوار است، آسانم كن.
آذرماه 82
بيمارستان باهنر كرمان

۱ نظر:

  1. اول:چي به سر آيدا اومده نوشتي مرحوم
    دوم:خيي قشنگ بود

    پاسخحذف