۱۳۸۳/۰۶/۱۵


اي كه تويي همه كسم ...
اصلا حالو حوصله ندارم. مامان مياد مي گه: "مهدي امروز نوبت توئه نون بگيري". مي گم: " واي ، نه ". مي گه: " واي آره ، تازه بادي سنگك هم بگيري ". با كلافگي پا مي شم. لباس مي پوشم. نون سنگك؟ با اون صف شلوغش؟ خدا بخير كنه!! راه مي افتم. از اوني كه فكر مي كردم شلوغ تره. با بي حوصلگي مي رم ته صف. مشتريا رو مي شمارم. 8 تا مرد. خوب مي مونه خانوما. از اولين نفر شروع مي كنم. به آخرين نفر كه مي رسم جا مي خورم. مگه ميشه؟ يعني اونه؟ امكان نداره. يعني اگه يك درصد احتمال مي دادم باز يه چيزي. كاملا غير ممكنه. منتظرم تا صورتشو بر گردونه. واي كه چقدر شبيهشه. پنح شيش سالي بزرگتر از اون به نظر مياد. با همون چشماي خندون. با همون لبخند هميشگي. يه چين ريز روي گونه هاش. نمي دونم چه جوري تصويرش كنم. همه چيزش شبيه اونه. به صورتش زل مي زنم و مي رم توي فكر. از گذشته ها ياد ميكنم و حالا شفاف تر از هميشه صورتش رو توي ذهن دارم. حسرت مي خورم كه چرا خودش اينجا نيست؟ چرا به جاي اين خانوم خودش توي صف واي نستاده؟ چه ميشه كرد؟ حيف كه نيست. چشمام توي چشماش قفل مي شه. احساس مي كنم چشمام مي سوزه. با صداش به خودم ميام. بهم ميگه: " آقا نوبت شماست!" نگاه مي كنم. ديگه هيچ كس جلوم نيست. مي رم نون رو بر مي دارم و پولشو مي دم به نونوا. از اين كه مدت ها بهش زل زده بودم خجالت مي كشم. كمكش مي كنم نونا رو بذاره تو ماشين. با كم رويي و تته پته مي گم: " خانوم ببخشين من به شما زل زده بودم! حواسم نبود. آخه شما خيلي شبيهشين!" يه لبخند عجيب مي زنه. با لحني كاملا غيرعادي مي گه: "شبيه كي؟" دلم يهو ويرون ميشه. تنها كاري كه ميشه كرد يه نفس عميق كشيدنه! با يه لبخند زوركي ازش دور ميشم. من چقدر خرم. قيافش شبيه؟ خوب باشه. مگه تو از قيافش خوشت اومد كه عاشقش شدي؟ چطور نفهميدي از اون چشما خنده شيطنت مي باره؟ من عاشق چشمايي بودم كه ازش شرم و حيا مي باريد. به اين فكر مي كنم درسته شبيه اون بود ولي اصلا شبيهش نبود! نمي دونم چه جوري مي رسم خونه ولي مي دونم حالا بيشتر دوسش دارم. اي كاش مي دونست.

۱ نظر: