۱۳۸۳/۰۶/۲۸

اندكي صبر سحر نزديك است
خسته و تنها، پشت فرمان پرايد. شب ، سكوت ، كوير و ... . در كوير چيزي كه خوب مي رويد رويا است! اين چنين بود. غرقه در رويا و شنا كنان در آسمان پرستاره كوير. زمزمه صداي زيباي بسطامي مرحوم. جاده باز و سرعت زياد. رانندگي ناخودآگاه. همه وجود خيال. همه تحرير خيال او. چشماني معطر به اشك ياد او. قلبي تپنده با هر نفس او. عشق ،هه، چه ساده و سريع! همه چيز و هيچ چيز. ناگهان حركتي سريع و ترمز. اثري ندارد. حيوان بيچاره. اسير دست انسان و فراموش شده. با همان شدت به ترمز كردنت ادامه مي دهي. اصلا به فكر ماشين هاي ديگر نيستي. تنها صدايي كه مي شنوي صداي بسطامي است:
سكوت اگر نشانه رضا بود چگونه باور نكنم سكوت گوياي تورا؟
نگاه اگر پيام آشنا بود چرا تمنا نكنم نگاه گيراي تورا؟
پياده مي شوي. عقل تو را به سمت جلوي ماشين مي كشد. قلبت التماس مي كند: « به حيوان بيچاره برس» و تو، ترديد مجسم. قدمي به جلو و قدمي عقب. ولي نه ، قلبت خانه اوست و او همه خواسته ات. دست خودت را از دست سرد عقل بيرون مي كشي و قلبت را به آغوش مي كشي. از گرمايش لذت مي بري و لحظه اي همه چيز را فراموش مي كني. مي تپد. قلبت مي تپد و تو دلواپسي كه نيفتد. از ديدن حيوان بيچاره وحشت داري ولي عجله مي كني. بايد به دادش برسي. مي دوي. واي كشتي، تو حيوان بيچاره را كشتي. چه مي شود كرد؟ دلت را محكم مي فشاري. لب جاده مي نشيني و زار مي زني. با صداي بلند و مردانه زار مي زني. گريه مردانه!! زمان مي گذرد، دغدغه اش را نداري. با طلوع سپيده به گذر زمان مي رسي. چه شبي سحر كرده اي. بايد نماز بخوانم ، نماز بخوانم. اين تنهايي صدايي است كه در سرت مي پيچد. دست در دست خدا به سمت ماشين مي روي. بر مي گردي و به حيوان خيره مي شوي و سراسر سپاس مي شوي. « متشكرم ، تو با مرگت به من خدا را دادي. زندگي دادي. آيا ارزش تو از هزاران آدم نما بيشتر نيست؟ » به رحمت گودالي مي كني و حيوان را دفن مي كني. به ماشين باز مي گردي. خدا در انتظار توست. با لبخندي گرم و صورتي مشتاق استقبالت مي كند و تو همه اميد كه ديگر گمش نخواهي كرد. حركت مي كني. راهت دراز است. مي روي و مي روي با خدايي كه در اين نزديكي است.
پ.ن. :
كاش هميشه با مرگ يك حيوون بيدار شيم!

0 نظر:

ارسال یک نظر