۱۳۸۳/۰۹/۱۵

بعضی وقتا که حس نوشتن بهم دست می ده می رم روی حیاط خونه و یه چند دوری دور باغچه می چرخم و به درختای به خواب رفته نگاه می کنم خلاصه اینقدر می چرخم و می چرخم تا یه چیزجدید جلوی چشام بیاد و توجهمو به خودش جلب کنه مثل همین قفس پرنده ای که گوشه ی حیاط زیر داربست درخت انگور آویزونه و توش هیچ پرنده ای نیست راستش این یه تله هست برای یه طوطی ی مزاحم که تموم انارای باغچه رو سوراخ کرده و از بین برده قفس برای پرنده مثل زندون می مونه ولی هر زندونی مثل فقس میله نداره خیلی وقتا خیلی آدما خودشونو توی زندون تعصباتشون اسیر می کنن اونوقت دیگه قدرت فکر کردن در مورد مسائلی که درش تعصب دارن رو از خودشون صلب می کنن درست مثل این که دست و پاشون زنجیر شده و دارن به یه سمت کشیده می شن بعدش هم خدا می دونه آخر و عاقبت تصمیم هایی که گرفته می شه چه طورییه مسلما اینجوری هم خودشون رو از پیشرفت و ترقی باز می دارن و هم اطرافیانشون رو چون انسان هیچ وقت نمی تونه بدون فکر و اندیشه قدم در مسیر ترقی و پیشرفت بذاره و جلو بره مثلا همین دختر شمسی خانوم دلم براش می سوزه 10 سال پیش توی کنکور سراسری شرکت کرد و با رتبه ای که آورد نتونست توی دانشگاه شهر خودش قبول بشه در عوض توی یکی از شهر های اطراف یه رشته ی خوب قبول شد ولی از شانس بدی که داشت بابا جونش یه آدم تعصبی بود اون موقع یه چرخی به سبیلای چنگیزیش داد وغرش بلندی هم کرد وگفت حق نداری پاتو از این شهر بیرون بذاری دختر شمسی خانوم هم با بغضی که توی گلوش داشت دوید توی اتاقشو روی تختش خوابید و شروع کرد به گریه کردن ولی الان که ده سال از اون روز می گذره و بهترین سال های جوونیشو کنج خونه به سر برده بابا جونش مدام بهش سر کوفت می زنه که چرا از این خونه بیرون نمی ره و چرا برای خودش کاری پیدا نمی کنه و باز هم دختر شمسی خانوم بغض می کنه و می ره روی اون تخت همیشگی گریه می کنه براستی چرا ما آدما اینقدر تابع هوس های زندگی هستیم من فکر می کنم این تعصب داشتن هم خودش یه هوسه چرا که یه وقت دلمون می خواد ناموسمون پاشو از خونه بیرون نذاره که نکنه چشم یه نا محرم تو چشش بیفته و یه وقتم قافیمون تنگ می شه و برخوردمون خلاف گفته های قبلیه این هوس ها انسان رو اونچنان حلقاویز می کنه که حتی زندگیشو به تباهی می کشه ولی ما باید پند بگیریم باید یاد بگیریم که همیشه جانب عقل روداشته باشیم و از احساسات و تعصبات دوری کنیم در برخورد با تمام مسائل زندگی باید اول فکر کرد بعد حس کرد و بعد عمل کرد نه مثل بابای دختر شمسی خانوم اول حس کرد بعد عمل کرد و 10 سال بعد تازه فکر کرد ولی من فکر می کنم نمی شه تمام تقصیرا رو گردن بابایی انداخت شاید اگه اون روز دختر شمسی خانوم جلوی بغضشو گرفته بود و مظلومانه روی تختش گریه نکرده بود اگه ذره ای به خود متکی بود و اعتماد به نفس داشت مسلما امروز حسرت 10 سال گذشته رو نمی خورد چرا که من مثل خیلی های دیگه معتقدم در جامعه ی انسانی این رفتار ما هست که تعیین می کنه که اطرافیان ما به ما چه قدر آزادی عمل و احترام و اختیار بدند به عبارتی این ما هستیم که با نمایش مرزهای توانمندی و با رعایت همه ی اصول اخلاقی به اطرافیان خود اعلام می کنیم که حریم حرمت ما رو درک و رعایت کنند من معتقدم که همه ی ما باید برای زندگی خود هدف مشخصی تعیین کنیم و با اقتدار در مسیر رسیدن به این هدف گام برداریم و از پستی ها و بلندی های پیش رومون نهراسیم تا بتونیم قله های موفقیت رو یکی پس از دیگری فتح کنیم نظر شما در این رابطه چیه؟

0 نظر:

ارسال یک نظر