۱۳۸۳/۰۹/۲۹

دراز کشیدم. سعی میکنم آهنگ جدیدی رو که تمرین کردم به یاد بیارم. چشمام رو می بندم. عجیبه!! اصلا یادم نمیاد. بلند میشم و سه تار رو بر میدارم. با مضراب های خیلی یواش آهنگ رو میزنم. خیلی خوب این آهنگ رو یاد گرفتم، شعرشم حفظم. سه تار رو میذارم سر جاش. می ترسم صداش کسی رو بیدار کنه. دوباره دراز میکشم. با چشمای باز سعی میکنم نتش رو بخونم: سل، دو ، دو ، سی، دو ، سی ........ اه! بقیش چی بود؟ شعرش رو مرور میکنم شاید نتها یادم بیاد:
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
فرقی نمیکنه. چشمام رو می بندم تا جای انگشتام رو روی پرده های سه تار تصور کنم...... هر چی سعی میکنم به جای دسته باریک و دراز سه تار یه سفیدی گرد می بینم. چشام رو باز می کنم. نه نباید به تو فکر کنم!! از اول سعی می کنم. ... این بار بدتر می شه! کلی حواسم رو جمع می کنم تا پرده هایی رو که می گیرم ببینم و واسه تمرکز بیشتر شعر رو دوباره با همون ریتم زمزمه می کنم:
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
اون سفیدی طرح وار نقش می گیره و صورتت میاد جلوی چشمام. نمی خوام بهت فکر کنم عقلم میگه چشات رو باز کن! ولی هر کار میکنم چشام باز نمی شه! همه حواسم رو جمع می کنم تا بتونم دسته سه تار رو ببینم ولی صورتت همینطور نزدیک تر و واضح تر میشه. نمی دونم کی خوابم برد فقط می دونم تا خود صبح به جای دسته سه تار صورت تورو می دیدم که می خندیدی!
پ.ن: همه غم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی!!

0 نظر:

ارسال یک نظر