۱۳۸۳/۰۹/۱۷


تو آینه نگاه می کردم...دو تا نقطه بهم زل زده بودن...خیلی ترسیدم...دستم رو بردم بالا و اونا رو از تو صورتم کندم...خون صورتم رو پر کرده بود...توی دستام هی بازو بست می شدن....خودم رو به باغچه رسوندم...یه گودال کندم و اونارو گذاشتم وسط باغچه و روش خاک ریختم....
نشسته بودم...یه چیزی داشت توی سرم تکون تکون می خورد...انگار هزارتا کرم دارن تو هم می لولن و اون فندق کوچولو رو می خورن...نمی تونستم تحمل کنم...داغ کرده بودم...بخار از تو سرم می زد بیرون...پیچ گوشتی رو آوردم و پیچای سرم رو باز کردم...دستام دنبای یه فندق می گشتن...پیداش کردم و کشیدمش بیرون...درد توی سرم پیچیده بود و یه مایع لزج دستام رو پر کرده بود...یه پارچ آب یخ آوردم و مغزم رو گذاشتم توش...چه حسی!!!

توی سینم یه چیزی خودش رو به در و دیوار می زد...یه پرندهء کوچک...می خواست بیاد بیرون...نمی گذاشت نفس بکشم...تاپ...توپ...تاپ...توپ...اعصابم به هم ریخت...یه کارد آوردم و وسط سینم یه خط کشیدم....دستام رو بردم داخل سینم...یه تیکه گوشت نا آروم...تو دستم هم آروم نمی گرفت...می خواست بپره...کشیدمش...اونقد که با یه صدای بلند از جاش در اومد...بدنم یخ شده بود...اما اون هنوز می تپید...توی دستم گرفتمش و دنبال جایی واسه گذاشتنش می گشتم...هیچ جا رو پیدا نکردم...هنوز دنبال یه جام واسه اینکه اروم بگیره...
کجا بگذارمش...هان؟

0 نظر:

ارسال یک نظر