۱۳۸۳/۰۹/۲۲

همه جا تاریک بود ظلمات و ظلمت در کمر گاه جاده ی بی پایان عشق همان جا که احساس در وجود آدمی غوغا می کند در میان کویر خشک و بی جان و سرد و خاموش صدای آشنایی مرا به سوی خود فرا می خواند توان چشم گشودن نداشتم گویی نگاه از تن پوش پلک هایم خیال برهنه شدن نداشت پاهایم خسته و بی جان بود و ذهنم پر از اضطراب و تشویش از کناره ی تخته سنگی قامت بر افراشتم ناگهان زمزمه ی آشنا دگر بار سامعه ام را تحریک کرد و نگاهم را به سوی خود کشاند باور کردنی نبود همان آشنایانی که دیر زمانیست که از هفت شهر عشق هم پا فراتر نهاده اند و به ملکوت رسیده اند هم اکنون به یاری ام می آیند اشک در چشمانم حلقه زده بود آبشار کلمات در دهانم آنچنان خاموش و سرد بود که توان چرخاندن زبان تکلم را نداشت شاید که به معراج رفته بودم در میان هاله هایی از غبار عاشقان طریقت عشق با روشنی وجودشان صحنه ای از رقص و پای کوبی نور را به تصویر می کشیدند تصویری از وجود خود را در میان امواجی از نور مشاهده کردم من آن دم پاک و زلال بودم حتی قطره قطره های خون جراحت سفر که از آستان پیشانی ام بر شبنم گونه هایم می چکید به رنگ آبی بود به رنگ دریای خروشان دل پر امیدم به رنگ چشمان پر از اشکی که اینک دست وصال غبار انتظار را از سر و رویشان زدوده بود در همان حال بود که بانویی با چهره ای آشنا نگاهم را به میهمانی جلوه ی پر عظمت خویش فرا خواند پاهایم به دنبال نگاهم مرا قدری جلوتر برد جامه ای سراسر سفید بر تن داشت بوی عطر وجودش هم اکنون به مشام می رسید شیفته و شیدا به دنبال قدم هایش شتافتم لحظه ای بعد خود را جلوی در خانه ای سالخورده و خشتین دیدم که کمی دورتر از آن جریان آبی در نهری کوچک گذر زمان را به تصویر می کشید به کنار جوی آب رفتم تا جرعه ای از آن بنوشم چه گوارا و دلنشین بود همان دم با خلوص نیتی که در وجودم موج می زد قصد وضو کردم دست خویش را درون آب بردم تا مشتی از آن را به صورت بزنم آب در دستم چون ستاره می درخشید یک باره آن را به صورت زدم و از خواب بیدار شدم الله اکبر صدای اذان صبح از بلند گوی مسجد محل به داخل اتاقم پیچیده بود از جا بر خواستم و وضویم را تمام کردم و به دیدار خدا رفتم

0 نظر:

ارسال یک نظر